گنجور

 
غروی اصفهانی

شیر بیشۀ ابداع سر ز بیشه بیرون کرد

عقل ییررا از بیم دل دو نیم و مجنون کرد

بیرق ضلالت را سرنگون و وارون کرد

رایت هدایت را بر فراز گردون کرد

چهرۀ حقیقت را همچو لاله گلگون کرد

داده گلشن دین را جویبار تیفش آب

لاله زار یاسین را کرده خرم و شاداب

شمع بزم آئین را کرده مهر عالمتاب

داده داد تمکین را روز خیبر و احزاب

در اُحد فداکاری از شماره افزون کرد

بازوی قویمندش بسکه داد قوت داد

در حرم خداوندش افسر فتوت داد

با حبیب دلبندش رتبۀ اخوت داد

همچو نی بهر بندش نغمۀ نبوت داد

در حرم جهانی را مست خویش و مفتون کرد

تا به تیغ خون آشام داد عشق و مستی داد

در سران بدفرجام داد ضرب دستی داد

در برابر اصنام داد حق پرستی داد

تا به پیکر اسلام داد روح و هستی داد

تا که دین و آئین را چون هما همایون کرد

ساز دست و شمشیرش تا ابد در آواز است

گوئی از بم وزیرش زهره نغمه پرداز است

شمع تیغ سر گیرش تا فلک سر افرار است

در فضای تدریرش دست و سر به پرواز است

کو زبان که تا گویم دست و تیغ او چون کرد؟

برق تیغ خون ریزش بر سران عالم زد

شعلۀ شرر بیزش بر روان اعظم زد

دود آتش تیزش طعنه بر جهنم زد

بازوی دلاویزش عرش و فرش بر هم زد

تا صراط ایمان را مستقیم و موزون کرد

آفتاب نورانی روز بدر کرد اشراق

یا که سیف ربانی جلوه کرد در آفاق

آنکه در سر افشانی روز بزم بودی طاق

با قضای یزدانی همعنان و هم میثاق

با قدر خداوندش از نخست مقرون کرد

ذوالفقار آتشبار بر قریش آتش زد

تا بگنبد دوار شعله زان کشاکش زد

شور برق آن بتار بر سران سرکش زد

تا که سکه افرار بر قلوب بی غش زد

تا کتاب هستی را همچو لوح مکنون کرد

چون بدعوت وحدت مظهر احد آمد

نقش رایت نصرت یا علی مدد امد

رو بلا فتی رتبت، پیر بیخرد آمد

کفر محض بد فطرت پور عبدود آمد

قطره عرض اندامی بر محیط جیحون کرد

عزم رزم بر سر داشت با سر سران یکسر

پا بمرگ خود برداشت شد چو خر بگل اندر

گرچه کوه پیکر داشت شد ز کلهم کمتر

دل که آندلا ور داشت همچون آهنین پیکر

آبشد چنان کز سر هرچه داشت بیرون کرد

کلک تیغ جانکاهی نقش خاک راهش کرد

از فراز خودخواهی سر نگون بچاهش کرد

خرمنی ز گمراهی برق زد تباهش کرد

ضربت یداللهی کوه بود و کاهش کرد

پنجۀ خداوندش غرق لجۀ خون کرد

پیل مست لب پر کف عزم شیر شیران کرد

یا ز ابلهی مرحب رو به میر میدان کرد

روز عمر خود را شب یا که خانه ویران کرد

تیره بخت بد کوکب آرزوی نیران کرد

یا که پنجه پی مغزی با قضای بیچون کرد

تیغ حیدر صفدر آنچنان دو نیمش کرد

کز فراز زین یکسر وارد جحبمش کرد

تیغ آهنین پیکر آنچنان رمیمش کرد

چون غبار با کمتر در هوا عدیمش کرد

همچو نقطه موهومش در محیط هامون کرد

آسمان و هفت اختر حلقۀ در کویش

چرخ را کند چنبر یک اشاره ز ابرویش

چیست قلعۀ خیبر با کمند نیرویش؟

چیست کندن آندر پیش زور بازویش؟

آنچه ناید اندر وهم آن یمین میمون کرد

تا بحلقۀ در شد آشنا در انگشتش

قلعه های خیبر شد همچو موم در مشتش

هرکه را برابر شد تیغ سر زد از پشتش

ور ز پیش او در شد صبحۀ قضا کشتش

قلعه را ز کشتارش همچو فلک مشحون کرد

رفت کشتی ایمان در احد چه در گرداب

بود از جگر نالان یا علی مرا دریاب

دست و تیغ سر افشان، کرد همتی نایاب

تا بعرصۀ میدان شد دل دلیران آب

روزگار دشمن را تیره و دگرگون کرد

آستین چه بالا زد آسمان بزیر آمد

تا قدم بهیجا زد شیر در نفیر آمد

تیغ را بهر جا زد مرگ در سفیر آمد

بر سر سران پا زد تا سر سریر آمد

مسند نبوت را استوار و مأمون کرد

فاتح ولایت بود خاتم النبیین را

مصدر عنایت بود صادر نخستین را

رایت هدایت بود هادی المضلین را

قلعۀ حمایت بود مالک دین و ایمان را

با پیمبرش ایزد چون کلیم و هارون کرد

مفتقر بصد خجلت مدحت و ثنا آورد

وز فریضۀ ذمت شمه ای بجا آورد

در بر ولی نعمت تحفۀ گدا آورد

بر در فلک حشمت موری التجا آورد

پای را بامیدی از گلیم بیرون کرد