گنجور

 
غروی اصفهانی

چون یافت نو خط شاه فرمان جان نثاری

یا دستخط یاری

از بانوان خرگاه برخواست آه و زاری

فریاد بی قراری

نو باوۀ نبوت از بوستان هاشم

یا شاهزاده قاسم

سر حلقۀ فتوت در عزم و پایداری

در رزم و سرسپاری

ماه رخش درخشان از رخش همت ورای

چون مهر عالم آرای

لعل لبش دُر افشان گاه سخن گذاری

چون ابر نو بهاری

سرو قدش خرامان در گلشن امامت

در باغ استقامت

وز دوش تا به دامان مویش به مشگباری

چون نافۀ تتاری

تیغش بسر فشانی مانند باد صرصر

افکندی از سران سر

رُمحَش به جانستانی همچون قضای باری

در جان خصم کاری

افسوس کان دلآرام شد صبح عمر او شام

از دستبرد ایام

ناشاد رفت و ناکام هنگام کامکاری

شد سور سوگواری

شاخ صنوبر او از بیخ و بن در افتاد

نخل شکر بر افتاد

پر غنچه شد بر او از زخمهای کاری

مانند لاله زاری

شد لالۀ عذارش در عین نوجوانی

داغ آنچنانکه دانی

سر زد ز هر کناری از هر خدنگ خاری

زخمی زهر کناری

تا جعد مشگسارا در خون خضاب کرده

دلها کباب کرده

تا بسته دست و پا را از خون سر نگاری

سیل سرشک جاری

تا آن جوان ناشاد پامال اسبها شد

از قید تن رها شد

سرو قدش شد آزاد از هر بری و باری

از هر تعلق آری

تا نور عقل کلی پا بر سر بدن زد

بر خاکدان تن زد

ز آئینۀ تجلی برخواست هر غباری

هر تیرگی و تاری

آخر بحجلۀ گور بر خاک تیره خفته

در خاک و خون نهفته

گردون ندیده در سور آئین خاکساری

در هیچ روزگاری

دردا که ماه گردون در چاه غم نگون شد

آفاق تیره گون شد

گرگ اجل به دوران هرگز ندیده آری

زین خوبتر شکاری

ساز غمش چنان زد در حلقۀ جوانان

از سوز جان جانان

کاتش به آتش و جان زد هر شور او شراری

هر نغمه مرغزاری

دردا که سوز سازش در بانوان شرر زد

شور نشور سر زد

بر گرد سرو نازش هر بانوئی هزاری

هر دیده جویباری

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode