گنجور

 
غروی اصفهانی

شد قاسم داماد در حجلۀ گور

بر وی مبارک باد این عشرت و سور

در حلقۀ دشمن با ساز غم رفت

چشم فلک روشن زین سور پر شور

در عرصۀ میدان چون غنچه خندان

وز عشوۀ جانان سرمست و مخمور

ماهی درخشان شد از رخش همت

نوری نمایان شد از قلۀ طور

آن قد و آن بالا شمع دل افروز

وان غرۀ والا نور علی نور

بر تن کفن پوشید در رزم کوشید

تا شربتی نوشید از عین کافور

آن چهرۀ گلگون یا ماه گردون

آغشته شد در خون چون سرّ مستور

یاقوت خونش کرد چون شاخ مرجان

سمّ هیونش کرد چون درّ منثور

از خون سر رنگین شد دست داماد

کفّ الخضیب است این یا پنچۀ حور

چون ماه انور شد در برج عقرب

وز نیش خنجر شد چون جای زنبور

زد مرغ روحش پر از شاخۀ تن

شه آمدش بر سر با قلب مکسور

دُرّ یتیمی دید آلوده در خون

خون از دلش جوشید چون بحر مسجور

گفتا که ای ناکام از زندگانی

وز عشرت ایام محروم و مهجور

گیتی پر از غم شد از شادی تو

سور تو ماتم شد تا نفخۀ صور

آن قامت رعنا شمع عزا شد

وان صورت معنی آئینۀ گور

آن نونهال تر خشکیده یکسر

وان شاخ طوبی بر، از برگ و بر عور

از گنج شایانم دُردانه ای رفت

یا گوهر جانم شد از صدف دور

رفتی و از تن رفت جان دو گیتی

از چشم روشن رفت یک آسمان نور

داغ تو جانا برد از بانوان دل

وز من همانا برد از بازوان زور

نشنیده کس داماد همخوابۀ خاک

این قصه ای ناشاد شد از تو مشهور

ای کاش می افتاد این سقف مرفوع

بعد از تو ویران باد آن بیت معمور

دست مرا از کار دست قضا بست

سرگشته چون پرگار مجبور و مقهور

یاری ز بی یاری جستی عزیزم

افغان ز ناچاری ای نازنین پور

خواندی مرا ای رود سودی ندیدی

قسمت ترا این بود سعی تو مشکور