گنجور

 
غروی اصفهانی

در عدن زنگار بدن عقیق یمن شد

چه غرق خون تن شهزاده قاسم بن حسن شد

درید جامۀ طاقت در این عزا گل سوری

دمی که خلعت دامادیش بدل بکفن شد

بیاد خط لبش سبزه جوی اشک روان کرد

ز نور شمع قدش لاله داغدار چمن شد

ز نا مرادی و ناکامیش بدور جوانی

چه داغها بدل چرخ پیر و دهر کهن شد

چه رو نهاد به میدان فلک سرود به افغان

که طوطی شکر افشان اسیر زاغ و زغن شد

خدنگ و سنگ ز هر سو نثار آن سرو گیسو

سنان خصم جفا جو عروس حجلۀ تن شد

ز برق آه ملک نه فلک چو رعد خروشان

چه ابر تیغ بر آن شاهزاده سایه فکن شد

چو حلقه زد زمین خون از آن کلالۀ مشگین

زمین ماریه رنگین و رشک مشک ختن شد

به خون یوسف گل پنجه زد چه گرگ مخالف

جهان بدیدۀ یعقوب عشق بیت حزن شد

چه پایمال سمند بلا شد آن قدر و بالا

روان سرور روحانیان روان ز بدن شد

ز سوز شمع کرامت به پیشگاه امامت

درون سینه دل مفتقر چو خون به لگن شد