گنجور

 
غروی اصفهانی

ای خاک ره تو خطۀ خاک

پاکی ز تو دیده عالم پاک

آشفتهٔ موسی توست، انجم

سرگشتهٔ کوی توست افلاک

ای بر سرت افسر «لعمرک»

وی زیب برت قبای لولاک

تاج سرت افسر لعمرک

تشریف برت قبای لولاک

زیب سرت افسر لعمرک

دیبای برت قبای لولاک

ای رهبر و رهنمای گمراه

وی هادی وادی خطرناک

عالم ز معارف تو واله

تو نغمه‌سرای «ماعرفناک»

یا أعظم صوره تجلی

فیها الله، ما أدقّ معناک!

دامان جلالت ای شهنشاه

هرگز نفتد به دست ادراک

این بنده و مدح چون تو شاهی؟

حاشاک از این مدیحه حاشاک

فرموده به شأنت ایزد پاک

لولاک لما خلقت الافلاک

ای مظهر اسم اعظم حق

مجلای اثم و نور مطلق

ای نور تو صادر نخستین

وی مصدر هر چه هست مشتق

ای عقل عقول و روح ارواح

وی اصل اصول هر محقق

ای شمس شموس و نور انوار

وی اعظم نیرات و اشرق

ای فاتحۀ کتاب هستی

هستی ز تو یافته است رونق

در سیر تو ای نبی ختمی

ذو الغایه به غایه گشت ملحق

ای آیه‌ای از محامد توست

قرآن مقدس مصدق

وصف تو به شعر در نگنجد

دریا نرود میان زورق

فرموده به شأنت ایزد پاک

لولاک لما خلقت الافلاک

ای اصل قدیم و عقل اقدم

وی حادث با قدیم توأم

در رتبه توئی حجاب اقرب

بودی تو نبی و در گل آدم

طغرای صحیفۀ وجودی

هر چند تویی کتاب محکم

با عزم تو چیست ای خداوند

قدر قدر و قضای مبرم؟

ملک و ملکوت در کف توست

چون خاتمی ای نبی خاتم

از لطف تو شمه‌ای‌ست فردوس

وز قهر تو شعله‌ای جهنم

قد ملک است در برت راست

پشت فلک است در درت خم

قهم خرد و زبان گویا

در وصف تو عاجزند و ابکم

فرموده به شأنت ایزد پاک

لولاک لما خلقت الافلاک

ای صاحب وحی و قلب آگاه

دارای مقام «لی مع الله»

ای محرم بارگاه لاهوت

وی در ملکوت حق شهنشاه

ای بر شده از حضیض ناسوت

بر رفرف عز و شوکت و جاه

وانگه ز سرادقات عزت

بگذشتی و ماند امین درگاه

ای پایۀ قدر چاکرانت

بالاتر از این بلند خرگاه

از شرم تو زرد چهرۀ مهر

وز بیم تو دل دو نیم شد ماه

این بوی بهشت عنبرین است

یا ذکر جمیل تو در افواه؟

از نیل تو پای وهم لنگ است

وز ذیل تو دست فهم کوتاه

فرموده به شأنت ایزد پاک

لولاک لما خلقت الافلاک

ملک و ملکوت از تو پر نور

ای در تو عین تجلی طور

با روی تو چیست بدر انور؟

با موی تو چیست لیل دیجور؟

روی تو ظهور غیب مکنون

موی تو حجاب سر مستور

در خطۀ ملک استقامت

قد تو به اعتدال مشهور

ای از تو به پا نظام عالم

وی بی تو جهان هباء منثور

اول رقم تو لوح محفوظ

رشح قلمت کتاب مسطور

خرگاه تو فوق سقف مرفوع

درگاه تو رشک بیت معمور

مداحی من ترا چنان است

جز چشمهٔ خور ثنا کند کور

فرموده به شأنت ایزد پاک

لولاک لما خلقت الافلاک

ای گوهر یقدس و فیض اقدس

وی صبح ازل إذا تنفس

ذات تو ز هر بدی منزه

ز آلایش نیستی مقدس

خاک در توست عرصهٔ خاک

فرمانبر توست چرخ اطلس

دست من و دامن تو؟ هیهات

عنقا نشود شکار کرکس

طبع من و وصف صورت تو؟

معنای دقیق و طفل نورس

مدح تو چنانکه لایق توست

در عهدۀ خالق تو و بس

در نعت تو هر بلیغ ابکم

در وصف تو هر فصیح اخرس

نعت من و شأن تو؟ تعالی

وصف من و قدر تو؟ تقدس

فرموده به شأنت ایزد پاک

لولاک لما خلقت الافلاک

ای نقطۀ ملتقای قوسین

وی خارج از احاطۀ أین

ای واسطۀ وجوب و امکان

وی مبدأ و منتهای کونین

ای رابطۀ قدیم و حادث

وی ذات تو جامع الکمالین

ای واحد بی نظیر و مانند

کز بهر تو نیست ثانی اثنین

جز تو که نهاده پای رفعت

بر عرش، فکان قاب قوسین؟

غیر از تو که فیض صحبت دوست

دریافت و لا حجاب فی البین؟

دیدی و شنیدی آنچه را «لا

اذنُ سمعت و لا رأت عین»

با قدر تو وصف من بود نقص

با شأن تو مدح من بود شین

فرموده به شأنت ایزد پاک

لولاک لما خلقت الافلاک

ای بدر تمام و نیّر تام

با نور تو نیّرات اجرام

در جنب تو، مبدعات لا شیء

با بود تو، کائنات أعدام

ای نقش نخست و حرف اول

وی ام کتاب و ام اقلام

ای مرکز جملۀ دوائر

آغاز ز توست وز تو انجام

یک نفخهٔ توست هر قدر فیض

وز یک نظر تو هرچه انعام

عالم همه یک تجلی توست

از صبح ازل گرفته تا شام

ای محرم خاص محفل قدس

وی بر همه خلق رحمت عام

مدح تو چنانکه درخور توست

از ما طمعی بود بسی خام

فرموده به شأنت ایزد پاک

لولاک لما خلقت الافلاک

ای آینۀ تجلی ذات

مصباح وجود را تو مشکات

ای ماه جمال نازنینت

نور الأرضین و السماوات

چون شمس حقیقت تو سر زد

اعیان وجود جمله ذرات

ذات تو حقیقه الحقائق

نفس تو هویه الهویات

ای نسخۀ عالیات احرف

وی دفتر محکمات آیات

ای پایۀ رتبۀ منیعت

برتر ز مدارج خیالات

وی قامت معنی رفعیت

بیرون ز ملا بس عبارات

در نعت تو ای عزیز کونین

این جمله بضاعتی‌ست مزجاة

فرموده به شأنت ایزد پاک

لولاک لما خلقت الافلاک

یا نیّر کل مظلم داج

یا هادی کل راشد ناج

دین تو چو شمع عالم‌افروز

آیین تو چون سراج وهاج

ای صدر سریر قاب قوسین

وی بدر منیر اوج معراج

ای گشته جواهر حقائق

در درج حقیقت تو إدراج

در حلقۀ بندگان کویت

عقل است کمین غلام محتاج

در منطقۀ بروج قدرت

برجی‌ست سماء ذات ابراج

بر فرق سپهر و فرقدانش

خاک در توست دره التاج

با قدر تو چیست هر دو گیتی؟

یک قطره کنار بحر مواج!

فرموده به شأنت ایزد پاک

لولاک لما خلقت الافلاک

ای عقل نخست و حق ثانی

ذات تو حقیقة المثانی

مرآة وجود، چون تواش نیست

یک صورت و یک جهان معانی

ای در تو جمال حق نمودار

زیبندۀ تست «من رآنی»

ای طور تجلی الهی

صد همچو کلیم در تو فانی

گر کنه تو را کلیم جوید

طور است و جواب لن ترانی

ای منشأ عالم عناصر

وی مبدأ فیض آسمانی

ای پادشاه سریر سرمد

وی خسرو ملک جاودانی

اوصاف تو در بیان نگنجد

ور هر سر مو شود زبانی

فرموده به شأنت ایزد پاک

لولاک لما خلقت الافلاک

یا دافع جیشه الاباطیل

یا دامغ صوله الاضالیل

قرآن تو برده حکم تورات

فرقان تو کرده نسخ انجیل

بر خوان تو ریزه‌خوار میکال

طفلی است به مکتب تو جبریل

سیمای تو داده داد تکبیر

بالای تو کرده کار تهلیل

ای صورت تو برون ز تشبیه

وی معنی تو برون ز تمثیل

ذات تو مثال ذات بی‌مثل

اوصاف تو فوق حد تکمیل

مشکات مقام جمع و اجمال

مرآت مقام فرق و تفصیل

مدح تو و من؟ خیال باطل

وصف تو و من؟ نتیجه تعطیل

فرموده به شأنت ایزد پاک

لولاک لما خلقت الافلاک

ای اصل اصیل و فرع ممدود

وی جامع علم و دوحۀ جود

ای عین عیان و قلب عرفان

وی گنج نهان و سر معبود

ای شمع جمال و نور مطلق

وی شاهد بزم غیب مشهود

این نشئه نه جای جلوهٔ توست

میعاد، شهود و یوم موعود

فرش ره تسیت عرش اعظم

عرش تو بود مقام محمود

یا شافی صدر کل مصدور

من أعذب منهل و مورود

از چشمهٔ فیض توست سیراب

در دار وجود هرچه موجود

مدح تو نه حد ممکنات است

بی حد نشود محاط محدود

فرموده به شأنت ایزد پاک

لولاک لما خلقت الافلاک

ای فیض مقدس از شوائب

وی نور مهذب از غیاهب

ارواح ز فیض تو در أشباح

ای مظهر واهب المواهب

آفاق به نور تو منور

ای شمس مشارق و مغارب

ایجاد تو منتهی المقاصد

إبداع تو غابه المطالب

جل الملک البدیع صنعه

ما ادوع فیک من عجائب!

یا من بفنائه الرواحل

حلت و انیخت الرکائب

خرگاه تو مطرح الامانی

درگاه تو معقل الرغائب

با شأن تو چیست این مدایح؟

با قدر تو چیست این مناقب؟

فرموده به شأنت ایزد پاک

لولاک لما خلقت الافلاک