گنجور

 
غروی اصفهانی

از عشق تو اندر تاب و تبم

وز شوق تو در وجد و طربم

از شمۀ لطف تو سلمانم

وز شعلۀ قهر تو بو لهبم

هندوی بت خال تو شدم

رسوای تو در عجم و عربم

با سر ره عشق تو می پویم

گر مانده شود پای طلبم

من بندۀ حلقه بگوش توام

جز این نبود حسب و نسبم

خود را بشمار غلامانت

می آورم، و دور از ادبم

ای شام غمم را صبح امید

بازآ که شود چون روز، شبم

از عشق تو سینه لبالب غم

وز شوق تو آمده جان به لبم

گر سوخته مفتقرت چه عجب

از خامی مدعیان عجبم