گنجور

 
غروی اصفهانی

آن کیست که بستۀ بند تو نیست

یا آنکه اسیر کمند تو نیست

آن دل نه دلست که از خامی

در آتش عشق، سپند تو نیست

از راه سعادت گمراهست

آنکس که ارادتمند تو نیست

لقمان که هزارانش پند است

جز بندۀ حکمت و پند تو نیست

فرهاد تو را ای شیرین، لب

خوشتر ز شکر و قند تو نیست

کوته نظریم و مدیحۀ ما

زیبندۀ سرو بلند تو نیست

هر چند دُر افشاند طبعم

لیکن چکنم که پسند تو نیست

ای مفتقر اینجا رفرف عقل

لنگست و مجال سمند تو نیست