حکایت شمارهٔ ۷
در آن وقت کی شیخ به مجاهدت و ریاضت مشغول بود بیک ماه و دو ماه از خانه غایب بودی و او را کسی باز نیافتی، خواجه بوطاهر کودک بود و شیخ را دوست داشتی و بهروقت کی شیخ غایب بودی او سخت مضطرب گشتی و همه روز شیخ را طلب کردی. وقتی شیخ چند روز بود کی غایب بود و با سرای نرسیده بود، بوطاهر اضطراب میکرد و تابستان گرم بود یک روز بامداد بگاه برخاست و گرد صحراهاء میهنه و عبادت جایهاء شیخ میگشت و هرجا کی رباطی و مسجدی و گورستانی بود کی میدانست کی آنجا خلوتی تواند بود همه بگشت و هیچ جای شیخ را باز نیافت، روز نیک گرم و او مانده شده، نماز پیشین بدر رباطی کهن آمد کی از عبادت جایهای شیخ بود در رباط بسته بود، در بزد اتفاق را شیخ در آنجا بود شیخ در بازگشاد، بوطاهر را دید بر آن حالت، گرما در وی اثر کرده و هزار قطره آب از روی وموی و اندام روان گشته،. چون شیخ را بدید بیفتاد، آب از چشم شیخ روان شد، گفت یا باطاهر چه بوده است و بچه کار آمدۀ؟ گفت ای شیخ مرا تو میبایستی شیخ گفت چون ترا ما را میباید در دنیا با ما باشی و در خاک با ما باشی و در بهشت باما باشی پس دست باز برد و بوطاهر را در کنار گرفت و در رباط برد و پیوسته با شیخ بودی تا وقت وفات شیخ و بعد از آن چون خواجه بوطاهر را وفات رسید، فرزندان شیخ ازین سخن غافل مانده بودند و فراموش کرده خواستند که اورا به گورستان دفن کنند حالی بارانی عظیم آغاز نهاد، ایشان توقف کردند و باران هم دم زیادت بود سه شبانهروز جنازه را در مشهد میداشتند یکی از خواص مریدان شیخ گفت نه شیخ فرموده است که تو در خاک با ما خواهی بود، او را در جوار تربت شیخ دفن باید کرد کی این باران الا گفت شیخ را نیامده است و کرامات وی، چون او این کلمه بگفت همگنان را سخن شیخ یاد آمد و او را تصدیق کردند و قتیبه نامی بود در کوی صوفیان در جوار مشهد شیخ کی کار گل کردی و شیخ را خاک او حفر کرده بود، اورا طلب کردند تا خاک برکند پارۀ از کلوخ بیرون افتاد و سوراخی بخاک شیخ درشد، قتیبه نعرۀ بزد و کلوخ را باز در آن سوراخ نهاد وبیهوش بیفتاد و مردمان به خاک نگاه کردند، او بیهوش بود، از خاک برکشیدند و بخانه بردند و بوطاهر را دفن کردند هنوز دست از خاک تمام نیفشانده بودند کی باران باز ایستادو آفتاب برآمد و آن کرامت شیخ بود وقتیبه همچنان بیهوش چهل روز بمانده بود و تحقّیق نشد که او چه دیده بود و بعد چهل روز برحمت خدای پیوست.
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در زمانهایی که شیخ مشغول مجاهدت و ریاضت بود، بوطاهر کودک که شیخ را بسیار دوست داشت، از غیبت او بیتاب و مضطرب میشد. بوطاهر برای پیدا کردن شیخ در مکانهای مختلف به جستجو پرداخت، اما هیچ نشانی از او نیافت. در یک روز گرم تابستان، بوطاهر به رباط که معمولاً شیخ در آنجا عبادت میکرد رفت و با شگفتی شیخ را یافت. وقتی شیخ او را دید، از شدت نگرانیاش اشک در چشمانش جمع شد. شیخ بوطاهر را در کنار خود گرفت و او را تا زمان وفاتش در کنار خود نگه داشت.
پس از وفات شیخ، فرزندانش تصمیم به دفن بوطاهر گرفتند، اما باران شدیدی شروع به باریدن کرد. یکی از مریدان یادآوری کرد که شیخ فرموده است بوطاهر باید در جوار تربت او دفن شود. آنها بوطاهر را در کنار شیخ دفن کردند و پس از دفن او، باران قطع شد و آفتاب درخشید. یکی از مریدان به نام قتیبه که در حین حفر قبر بوطاهر بیهوش شد و چهل روز بعد درگذشت، به خاطر کرامات شیخ و خاطراتش یاد کرد.
هوش مصنوعی: در آن زمان، شیخ در حال عبادت و مجاهدت بود و به مدت یک یا دو ماه از خانه غایب شده بود. خواجه بوطاهر کودک بود و شیخ را دوست داشت و هر زمان که شیخ غایب بود، به شدت نگران میشد و روزها شیخ را طلب میکرد. وقتی چند روز از غیبت شیخ گذشت و او به خانه برنگشت، بوطاهر تحت فشار قرار گرفت. در هوای گرم تابستان، یک روز صبح زود برخاست و به جستجوی مکانهایی که شیخ ممکن بود در آنجا باشد، پرداخت. او هر جا که گمان میکرد شیخ در یک رباط، مسجد یا گورستان خلوت باشد، رفتم و هیچ جا شیخ را نیافت. یک روز گرم و آفتابی به رباط کهن آمد که محل عبادت شیخ بود و در آنجا درب بسته بود. به ناگاه شیخ در آنجا حضور داشت و درب را گشود. وقتی بوطاهر را دید که در حال اضطراب و عرقکرده بود، به شدت تحت تأثیر قرار گرفت و اشک از چشمان شیخ جاری شد. شیخ از او پرسید که چه بر او گذشته است. بوطاهر گفت که او باید در کنار شیخ باشد. شیخ پاسخ داد که بوطاهر باید در دنیا، خاک و بهشت با او باشد و پس از آن او را در کنار خود به رباط برد. بوطاهر همیشه در کنار شیخ بود تا زمان وفات او. بعد از آن، هنگامی که خواجه بوطاهر فوت کرد، فرزندان شیخ فراموش کرده بودند که او را در جوار شیخ دفن کنند. در حین تدفین، باران شدیدی شروع به باریدن کرد و آنها به ناچار توقف کردند. جنازه را سه روز و سه شب در مشهد نگه داشتند و یکی از مریدان شیخ یادآوری کرد که شیخ گفته بود او در کنار تربت شیخ دفن خواهد شد. وقتی این جمله بیان شد، دیگران به یاد سخنان شیخ افتادند و آنها این نکته را پذیرفتند. در جوار مشهد، کسی به نام قتیبه که مسئول حفاری قبر شیخ بود، به دنبال او رفتند. وقتی خاک را کندند، بخشی از کلوخ به بیرون افتاد و سوراخی در خاک شیخ ایجاد شد. قتیبه با دیدن این جریان فریاد زد و کلوخ را دوباره در سوراخ گذاشت و به بیهوشی افتاد. مردم متوجه بیهوشی او شدند و او را به خانهاش بردند تا جنازه بوطاهر را دفن کنند. هنوز دست از خاک برنداشته بودند که باران متوقف شد و خورشید درخشید که این خود کرامتی از شیخ بود. قتیبه به مدت چهل روز در بیهوشی مانده بود و در این مدت هیچکس نمیدانست که او چه دیده است و بعد از چهل روز به رحمت خدا پیوست.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.