حکایت شمارهٔ ۶۹
هم در آن وقت کی شیخ به نشابور بود یک روز گفت اسب زین کنید. اسب زین کردند، شیخ برنشست و جمع در خدمت برفتند. در میان بازارزنی مطربه، مست، روی بگشاده و آراسته نزدیک شیخ رسید. جمع بانگ بروی زدند که از راه فراتر شو! شیخ گفت دست ازو بدارید. چون آن زن نزدیک شیخ رسید شیخ گفت:
آراسته و مست به بازار آیی
ای دوست نترسی کی گرفتار آیی!
آن زن را حالتی پدید آمد و بسیار بگریست و در مسجدی شد که در آن نزدیکی بود و یکی را از مریدان شیخ آواز داد. شیخ گفت بروتاخود چه حالتست. درویش در رفت آن عورت هرچ پوشیده بود از جامه و پیرایه در ایزاری نهاد و بدان درویش داد و گفت به خدمت شیخ رسان و بگوی کی توبه کردم، همتی با من داد. درویش جامه به خدمت شیخ آوردو پیغام برسانید. شیخ گفت مبارک باد و بفرمود تا آنچ آن زن داده بود همانجا به حلوا و نان سپید و بوی خوش دادند و شیخ همچنان روی به صحرا نهاد، حمالان طعامها آوردند و همه پیش عوام خلق نهادند و ایشان را گفت بکار برید و صوفیان را موافقت نفرمود و شیخ با صوفیان بر گوشۀ به نظاره بیستادند و آن عود و بوی خوش بر آتش نهادند. عودمیسوخت و شیخ را وقت خوش شده بود ونعره میزد و گفت هرچ بدم آید بدود و باد برود. چون عام از این طعام خوردن فارغ شدند شیخ به شهر آمد و زن مطربه برآن توبه ثابت قدم بماند به برکۀ نظر مبارک شیخ قدس اللّه روحه العزیز.
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.