حکایت شمارهٔ ۴۹
خواجه بوالفتح شیخ گفت که چون خواجگک سنکانی به نزدیک شیخ ما آمد جوانی ظریف بود و جامهاء نیکو پوشیده داشت. شیخ را بدعوتی میبردند، شیخ را عادت بودی کی از پس جمع راندی. خواجگک در پیش شیخ میرفت و بخود فرومینگریست. شیخ گفت در پیش مرو! خواجگک واپس ایستاد. چون گامی چند برفتند شیخ گفت واپس مرو! او بردست راست شیخ آمد. چون گامی چند برفتند شیخ گفت خواجه بر دست راست مرو! خواجه بر دست چپ شیخ آمد. شیخ گفت خواجه بر دست چپ مرو! او دل تنگ شد و گفت ای شیخ کجاروم؟ گفت ای خواجه خود را بنه و راست برو! پس شیخ این بیت را بگفت:
تا با تو تویی ترا بدین حرف چه کار
کین آب حیوتست ز آدم بیزار
فریادبر خواجگک افتاد و در پای شیخ افتاد و لبیک زد و سفر حجاز کرد و از نیک مردان گشت.
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.