حکایت شمارهٔ ۲۶
پیری بود در شهر مرو و او را محمد بونصر گفتندی و او از جملۀ مشایخ ماوراءالنهر بود، در آن وقت کی بغراخان قصد کشتن صوفیان ماورالنهر کرد جماعتی از مشایخ ایشان متواری بمرو آمدند. و این محمد ختنی از آن جمله بودو شیخ ما را ندیده بود و در مرو امامی بود، او را ابوبکر خطیب گفتندی، از شاگردان قفال و شیخ را پیش قفال دیده بود. بمهمی عزم نشابور کرد. پس محمد ختنی پیش او آمد و گفت میشنوم کی قصد نشابور داری و مرا حاجتی است. گفت چیست گفت میخواهم کی از شیخ ابوسعید بپرسی چنانک او نداند کی این سؤال من کردهام و حدیث من باوی بگویی که آثار را محو بود؟ گفتم من این یاد نتوانم داشت. این سخن را بر کاغذی نویس، بر کاغذی نبشت و بمن داد. بوبکر خطیب گفت بنشابور آمدم و در کاروان سرایی نزول کردم، در حال دو صوفی دیدم کی درآمدند و آواز میدادند کی خواجه بوبکر خطیب در کاروان مرو کدامست؟ گفتم منم. ایشان نزدیک آمدند و گفتند شیخ بوسعید سلام میگوید و میگوید کی ما آسوده نیستیم کی تو در کاروان سرای نزول کردی، باید کی نزدیک ما آیی، گفتم تا به گرمابه درآیم و غسلی برآرم آنگه بیایم. و من از آن سلام و پیام متحیر شدم چون از حمام بیرون آمدم همان دو درویش را دیدم بر سر گرمابه ایستاده با عود و گلاب، من در صحبت ایشان بخدمت شیخ رفتم، چون نظر شیخ بر من افتاد گفت:
اَهْلاً بسعدی وَالرَّسولِ و حَبّذا
وَجْه الرَّسُولِ لحُبّ وَجْه الْمُرْسِل
سلام گفتم جواب داد. گفت رسالت آن پیر تو سبک میداری سخن او به نزد ما بس عزیز است، و تو تا از مرو رفتۀ ما منزل منزل میشماریم. بوبکر خطیب گفت من بشکستم، پس شیخ گفت بیار تا چه داری و آن پیر چه گفتست؟ بوبکر خطیب گفت در آن ساعت جملۀ علوم فراموش کردم از هیبت شیخ، گفتم ای شیخ کاغذ در جیب جامۀ راهست، شیخ گفت متفق را و مختلف را یاد میداشتی، سؤال پیری را یاد نمیتوانستی داشت؟ از آن سخن نیز شکستهتر شدم. شیخ گفت اگر باتو بگویم سؤال را یادت آید؟ گفتم فرمان شیخ راست گفت سؤال اینست که محو آثار ممکن هست؟ گفتم همچنین است شیخ گفت اگر جواب اکنون گویم بر تو لازم آید کی همین ساعت بازگردی، شغلی که هست بگزار و چون میروی جواب گویم. ابوبکر خطیب گفت تا من در نشابور بودم هر شبی بر شیخ میآمدم و شیخ اعزازها میکرد و کرمها میفرمود و بوقت مراجعت به خدمت شیخ آمدم و گفتم جواب آن سؤال پیر پس شیخ گفت پیر را بگوی لاتبْقی ولاتَذَرْعین مینماند اثر کجا ماند. بوبکر خطیب گفت سر در پیش افگندم و گفتم شیخ بیان فرماید. شیخ گفت این در بیان دانشمندی نیاید، این بیت یادگیر و با او بگوی:
جسمم همه اشک گشت و چشمم بگریست
در عشق تو بیجسم همی باید زیست
از من اثری نماند این عشق تو چیست
چون من همه معشوق شدم عاشق کیست
گفتم شیخ بفرماید تا بر جایی ثبت کنند، حسن مؤدب را فرمود تا بنوشت و بمن داد. چون به مرو رسیدم پیر محمد ختنی میآمد، گفتم که مرا به نزدیک سلطانی فرستادی که اسرار همه عالم پیش وی بر طبقی نهادهاند و قصه آنچ رفته بود همه باوی تقریر کرد و کاغذ بنمود، چون برخواند نعرۀ بزد و بیهوش بیفتاد، از آنجا بدو کس او را از جای برگرفتند و به خانه بردندو هفتم را در خاک رفت رحمةاللّه علیه.
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در شهر مرو، پیرزنی به نام محمد بونصر وجود داشت که از مشایخ ماوراءالنهر بود. زمانی که کی بغراخان قصد کشتن صوفیان ماورالنهر را داشت، عدهای از مشایخ به مرو گریختند و محمد ختنی نیز در میان آنها بود. او از شیخ ابوسعید سؤالی داشت و از ابوبکر خطیب خواست تا این سوال را از شیخ بدون ذکر نام او بپرسد. ابوبکر به نشابور سفر کرد و در کاروانسرایی اقامت گزید، جایی که دو درویش به دنبال او آمده و پیامی از شیخ ابوسعید آوردند. پس از دیدار با شیخ و با وجود هیبت او، ابوبکر نتوانست سوال را به خاطر بیاورد. شیخ به او گفت که اگر بخواهد میتواند سوال را به او یادآوری کند.
ابوبکر این سوال را به شیخ مطرح کرد و شیخ پاسخ داد که آثار عشق را نمیتوان محو کرد و این موضوع را با شعری زیبا بیان کرد. ابوبکر به مرو برگشت و ماجرای خود را به محمد ختنی گزارش داد. پس از شنیدن این پاسخ، محمد که تحت تأثیر قرار گرفته بود، از حال رفت و به خانه برده شد و در نهایت وفات کرد.
هوش مصنوعی: در شهری به نام مرو، پیرمردی به نام محمد بونصر زندگی میکرد که از مشایخ منطقه ماوراءالنهر بود. زمانی که بغراخان قصد کشتن صوفیان این ناحیه را داشت، تعدادی از مشایخ به مرو فرار کردند و محمد ختنی نیز در میان آنها بود. او امامی در مرو بود که به ابوبکر خطیب معروف بود و شاگرد قفال بود. محمد ختنی تصمیم گرفت به نشابور برود و از ابوبکر خواست که پرسشی از شیخ ابوسعید کند بدون اینکه او متوجه شود که این سوال از طرف محمد است و به او گفت که باید بگوید آیا آثار را حذف کردهاند. ابوبکر گفت که نمیتواند این درخواست را به یاد داشته باشد، بنابراین محمد آن را نوشت و به او داد. ابوبکر پس از رسیدن به نشابور و اقامت در کاروانسرا، دو صوفی را دید که به دنبال او بودند و پیام شیخ ابوسعید را آوردند. آنها از ابوبکر خواستند که نزد شیخ برود. ابوبکر گفت که ابتدا به گرمابه میرود و سپس میآید. وقتی از حمام بیرون آمد، دوباره آن دو درویش را دید که با عود و گلاب در انتظار او بودند و او به همراه آنها به خدمت شیخ رفت. زمانی که شیخ او را دید، واکنش خاصی نشان داد.
هوش مصنوعی: سلام به سعدی و پیامبر، و چه خوب است که چهره پیامبر را ببینم، به خاطر عشق و محبت نسبت به فرستنده.
هوش مصنوعی: سلامی کردم و او جواب داد. گفت که سخنان آن پیر برای تو بسیار ارزشمند است و ما تو را تا از مرو فرارفتۀ خود، منزل به منزل میشماریم. بوبکر خطیب گفت من در برابر او شکسته شدم، سپس شیخ گفت بیا ببین چه داری و آن پیر چه گفته است؟ بوبکر خطیب گفت در آن لحظه به خاطر هیبت شیخ، تمام علوم را فراموش کردم و گفتم ای شیخ، کاغذ در جیب لباس سفرم هست. شیخ گفت آیا یاد نمیکردی آنچه را که متفق و مختلف را یادداشت کرده ای؟ آیا نمیتوانستی سؤال پیری را به یاد داشته باشی؟ از این صحبت بیشتر شکسته شدم. شیخ گفت اگر با تو بگویم، آیا سؤال یادت میآید؟ گفتم که فرمایش شیخ درست است و سؤال این است که آیا محو آثار ممکن است؟ گفتم که بله. شیخ گفت اگر اکنون جواب بگویم، بر تو واجب میآید که همین لحظه بازگردی و شغلت را کنار بگذاری و وقتی میروی، جواب میدهم. ابوبکر خطیب گفت تا هنگامی که در نشابور بودم، هر شب به خدمت شیخ میرفتم و او با من احترام و محبت میکرد. و زمانی که برای بازگشت به خدمت شیخ آمدم و گفتم جواب آن سؤال پیر چه شد، شیخ گفت به پیر بگو لا تبقِ و لا تَذر آثار نمیماند، کجا اثری باقی میماند؟ بوبکر خطیب گفت سر را به پایین انداختم و گفتم که شیخ بیان فرماید. شیخ گفت این مطلب در بیان دانشمندی نمیگنجد، این بیت را یاد بگیر و با او بگو.
هوش مصنوعی: بدن من به خاطر عشق تو پر از اشک شده و چشمانم از گریه پر شده است. در عشق تو حتی بدون جسم هم باید زندگی کرد.
هوش مصنوعی: عشق تو مرا چنان تغییر داده که اثری از من باقی نمانده است. حالا که من خودم را کاملاً در معشوقی غرق کردهام، دیگر عاشق واقعی کیست؟
هوش مصنوعی: به شیخ گفتم که آیا باید چیزی بنویسید؟ او به حسن مؤدب فرمود تا آن را بنویسد و به من بدهد. وقتی به مرو رسیدم، پیر محمد ختنی به سمت من میآمد. به او گفتم که مرا به نزد سلطانی فرستادهای که همه اسرار دنیا را مانند یک طبق پیش خود دارد. قصهای را که اتفاق افتاده بود، برای او شرح دادم و کاغذی را به او نشان دادم. وقتی او آن را خواند، صدای بلندی زد و بیهوش بر زمین افتاد. بعد از آن، چند نفر او را از آنجا برداشتند و به خانهاش بردند و در هفتمین روز در خاک رفت. خدا رحمتش کند.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال یک حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.