گنجور

 
میرداماد

بسم الله الرحمن الرحیم

فاتحه مصحف امید وبیم

نامه که آراسته چون جان بود

حمد خدا زینت عنوان بود

نسخه که دست خرد آرایدش

فاتحه از نام خدا بایدش

مشعله افروز نجوم یقین

کوکبه سوز خرد تیزبین

سرمه ده چشم عدم از وجود

نورده جبهه چرخ از سجود

رنگرز جامه نور از شعاع

آب ده گلشن جسم از طباع

رشته کش گوهر کان قدم

پرده در پردگیان عدم

چاره گر کار فروماندگان

باز پس آرنده ده راندگان

هستی سازنده افلاک کن

لوح دل از نقش غلط پاک کن

طرح کن دفتر شش مملکت

پایه نه غرفه نه منزلت

موجد هر ذره که گیرد وجود

بر در او نه فلک اندر سجود

عرصه هستی چمن باغ او

ناصیه دل رهی داغ او

داغ وی از ناصیه بیعت ستان

یاد وی از سینه جنایت ستان

حلقه او زینت گوش عقول

رحمت او بر دو جهانش شمول

کوکب ازو یافت هبوط و صعود

کامل ازو گشت عیار نقود

قالب جان را به هنر زنده کرد

حقه دانش ز در آکنده کرد

در شرف در صدف دل نهاد

دور افق بر کمر گل نهاد

سلطنت چرخ به خورشید داد

مملکت عیش به ناهید داد

کلک هنر نامزد تیر کرد

منزل کوکب دل تدویر کرد

عالم سفلی به هیولی سپرد

گنج محبت به دل ما سپرد

آب بلا داد رخ هجر را

نور ضیا داد دل فجر را

باغ قوی را رهی از گوش داد

مرغ دل و زمزمه هوش داد

جرم زمین مرکز افلاک کرد

مسکن ما در کره خاک کرد

مملکت جسم چو تقسیم کرد

صورت نوعی شه اقلیم کرد

ملک طبیعت به بدن چون گذاشت

روح بخاری ولی ملک داشت

کرد می جام غم از تاک دل

سرو شرف ساخت ز خاشاک دل

طفل چمن در بر بستان فکند

نطفه در در رحم کان فکند

دایه باغ ابر بهاری گرفت

آب دل از روح بخاری گرفت

ملک بدن کرد و رعیت قوا

نفس مجرد شه و دل پیشوا

گلشن جان را چمن فکر داد

بزم خیال و سخن بکر داد

داد خداوندی جان علم را

کرد ولیعهد خرد حلم را

عاقله راکش به امانت ستود

قافله سالار مدارک نمود

مرتبه عقل ازو شد چهار

آینه بینش او بی غبار

رسته دانائی او بی کساد

عقل هیولانی ازو مستفاد

هرکه جز او کوی فنا مسکنش

سخره سیلی عدم گردنش

جمله حدوثند وهمی او قدیم

جمله حقیرند و همی او عظیم

سوره ایجاد به قران او

مصحف رحمت به دبستان او

جوهر ازو گشته بری از تضاد

عنصر ازو قابل کون و فساد

ساخته طوقی زفلک منتش

گردن اکوان شده در بیعتش

دل وطن شاهد توحید کرد

مزرعه دانه تأیید کرد

آب ادب روی حیارا سپرد

شاخ شرف باغ وفا را سپرد

گنج خرد راست همی او طلسم

آدم ازو صاحب روحست و جسم

کنه وی آئینه عرفان ندید

روئیت او دیده امکان ندید

چشم خرد گفت که من دیدمش

گوش ادب نیک بتابید مش

جان مرا مزرع توحید ساخت

ذهن مرا چشمه تأیید ساخت

جام مرا پر می توفیق کرد

چشم مرا سرمه تحقیق کرد

گر خرد است آیه توحید اوست

ور شرف از سده تأیید اوست

اطلس چرخ از کرمش خرقه ئیست

نه فلک از درگه او حلقه ئیست

دیده اشراق چو شد کم ضیا

خاک در او کنمش توتیا