گنجور

 
میبدی

قوله تعالی: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ اسم جلیل، جلاله بلا اشکال و جماله لا علی احتذاء و مثال، و افعاله لا باغراض و اعتلال، و قدرته لا بجلادة و احتیال و علمه لا بضرورة و استدلال، فهو الّذی لم یزل و لا یزال، و لا یجوز علیه الفناء و الزّوال. عزیز صمدیّ الذّات، قدیم سرمدیّ الصّفات، مرئیّ الذّات بالابصار، نعمة منه و لطفا بالابرار فی دار القرار:

تعالیت معبودا، تعالیت قاهرا

تعالیت قدّوسا، تعالیت خالقا

تعالیت من ربّ رفیع مکانه

تعالیت رزّاقا وسعت الخلائقا

تعالیت اوسعت البریّة برّها

و فاجرها رزقا تعالیت رازقا

بنام او که عالی ذات است و صافی صفات، مقدّس و منزّه از بنین و بنات، کاشف الظّلمات، ساتر السیّئات، مجیب الدّعوات، مقیل العثرات، خالق الارض و السّماوات، رازق الوحوش و الحشرات:

ای زهر غم تو در دلم آب حیات

و ای عشوه عشق تو مرا راه نجات‌

گفتی: ببرم جان تو ای حور صفات؟

جان از تو مرا دریغ باشد؟ هیهات!

لا أُقْسِمُ بِیَوْمِ الْقِیامَةِ ربّ العالمین قسم یاد میکند بروز رستاخیز، آن روز که سرادقات استحقاق ربوبیّت باز کشند و بساط جلال و عظمت بگسترانند، و علم جبّاری بصحراء قهّاری برون آرند ایوان کبریا بر کشیده، میزان عدل در آویخته، و سیاست جبروت عزّت همه را مدهوش و بیهوش کرده انبیا با کمال حال خود میآیند و حدیث علم خود در باقی کرده که: «لا عِلْمَ لَنا»، ملائکه ملکوت میآیند و صومعه‌های عبادت خود آتش در زده که: «ما عبدناک حقّ عبادتک»

عارفان و موحّدان می‌آیند و از معرفت خود بیزار گشته که: «ما عرفناک حقّ معرفتک».

ای بزرگا حسرتا اگر آن روز فضل او ترا دست نگیرد. ای عظیما: مصیبتا اگر در آن مجمع کرم او ترا فریاد نرسد. اگر عنایات او دستگیر نبود، از طاعت تو چه آید؟ ور عدل او روی نماید هلاک از تو برآید.

پیر طریقت گفت: «الهی دانی که نه بخود باین روزم و نه بکفایت خویش شمع هدایت میافروزم، از من چه آید و از کرد من چه گشاید؟ طاعت من بتوفیق تو، خدمت من بهدایت تو، توبه من برعایت تو، شکر من بانعام تو، ذکر من بالهام تو، همه تویی من که ام اگر فضل تو نباشد، من بر چه ام؟! وَ لا أُقْسِمُ بِالنَّفْسِ اللَّوَّامَةِ از اقوال مفسّران یکی آنست که: نفس لوّامه نفس بنده مومن است که پیوسته بروزگار خود تحسّر میخورد و بر تقصیرها خود را ملامت میکند و خویشتن را می‌ترساند و بیم میدهد و بچشم حقارت و مذلّت در خود می‌نگرد و میگوید:

ای نفس خسیس همّت سودایی

بر هر سنگی که بر زنم قلب آیی!

ای در راه طلب حقّ باوّل قدم فرو مانده، ای با هزار مرکب میان بادیه تکلیف منقطع شده، ای با هزار شمع و چراغ سر یک موی دولت نادیده، ای در خزانه تبّت افتاده و بوی مشک بمشامت نارسیده، ای با همه غوّاصان بدریا فرو شده و هیچ چیز بدست نیاورده و خویشتن را نیز از دست بداده. ای دیر آمده و زود بازگشته، ای بجای شراب سرور سراب غرور خریده و دل و دین ببها داده «اسْتَحَبُّوا الْحَیاةَ الدُّنْیا عَلَی الْآخِرَةِ»:

سوف تری اذا انجلی الغبار

أ فرس تحتک ام حمار

تا کی از دار الغروری سوختن دار السّرور

تا کی از دار الفراری ساختن دار القرار

باش تا از صدمه صور سرافیلی شود

صورت خوبت نهان و سیرت زشت آشکار

یک تپانچه شیر و، زین مردار خواران یک جهان

ک صدای صور و، زین فرعون طبعان صد هزار.

بزرگی را پرسیدند: که راه از کدام جانب است؟ گفت: از جانب تو نیست، چون از تو درگذشت از همه جانبها راه هست. روزی نگذرد که نه از عالم بینهایت این ندا می‌آید که: ای ما ترا خواسته و تو روی از ما بگردانیده، ای ما ترا بامداد و شبانگاه با دولت صحبت خوانده و تو قدم از کوی ما باز گرفته، ناگزیرت مائیم، با ما بنسازی با که سازی؟! اگر پیل نتوانی بود، باری از پشه‌ای کم مباش که در صورت پیل است، گوید: اگر بقوّت پیل نیستم که باری کشم، باری بصورت پیلم که بار خویش بر کس نیفکنم. چون بنده مؤمن نفس لوّامه را بریاضت در کشد و حقّ وی از روی عتاب و نصیحت بتمامی در کنار وی نهد و توفیق او را مدد دهد، عن قریب آن نفس لوّامه نفس مطمئنّه گردد تا خطاب ربّانی بنعت اکرام و اعزاز او را استقبال کند که: «یا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِی إِلی‌ رَبِّکِ» ای نفس مطمئنّه و بصحبت ما آرامیده و آسوده، تا امروز از راه نفس آمدی اکنون از راه دل در آی تا بما رسی. بر درگاه ما دل را بارست و نیز هیچ چیز دیگر را بار نیست:

خون صدّیقان بپالودند و زان ره ساختند

جز به دل رفتن در آن ره یک قدم را بار نیست.

آن گه چون بما رسیدی این خلعت یابی که: وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ إِلی‌ رَبِّها ناظِرَةٌ مثل بنده مؤمن مثل بازست. باز را چون بگیرند و خواهند که شایسته دست شاه گردد مدّتی چشم او بدوزند، بندی بر پایش نهند، در خانه‌ای تاریک باز دارند، از جفتش جدا کنند، یک چندی بگرسنگیش مبتلا کنند تا ضعیف و نحیف گردد و وطن خویش فراموش کند و طبع گذاشتگی دست بدارد. آن گه بعاقبت چشمش بگشایند، شمعی پیش وی بیفروزند، طبلی از بهر وی بزنند، طعمه گوشت پیش وی نهند، دست شاه مقرّ وی سازند. با خود گوید: در کلّ عالم کرا بود این کرامت که مراست؟ شمع پیش دیده من، آواز طبل نوای من، گوشت مرغ طعمه من، دست شاه جای من! بر مثال این حال چون خواهند که بنده مؤمن را حلّه خلّت پوشانند و شراب محبّت نوشانند، با وی همین معامله کنند. مدّتی در چهار دیوار لحد باز دارند، گیرایی از دست و روایی از پای بستانند، بینایی از دیده بردارند، روزگاری برین صفت بگذارند آن گه ناگاه طبل قیامت بزنند، بنده از خاک لحد سر برآرد، چشم بگشاید، نور بهشت بیند. «یَسْعی‌ نُورُهُمْ بَیْنَ أَیْدِیهِمْ» دنیا فراموش کند، شراب وصل نوش کند، بر مائده خلد بنشیند چنان که آن باز چشم باز کند خود را بر دست شاه بیند، بنده مؤمن چشم باز کند، خود را بمقعد صدق بیند سلام ملک شنود، دیدار ملک بیند. بنده میان طوبی و زلفی و حسنی شادان و نازان، در جلال و جمال حقّ نگران. اینست که ربّ العالمین فرمود: وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ إِلی‌ رَبِّها ناظِرَةٌ رویهای مؤمنان و مطیعان، رویهای صدّیقان و شهیدان، رویهای عاشقان و مشتاقان چون ماه درفشان، چون آفتاب رخشان، شادان و نازان می‌نگرند بخداوند جهانیان، نوازنده دوستان، و دلگشای مشتاقان. خوش روزی که روز وصالست، شادی آن روز بی پایانست، دولت آن روز بیکرانست. روز برّ و افضال، روز عطا و نوال، روز نظر ذو الجلال، روز شادی و پیروزی، رهی باقی و مولی ساقی، و از جناب کرم ندای کرامت روان، که: «الدّار دارکم و انا جارکم».

پیر طریقت گفت: «بهره عارف در بهشت سه چیز است: سماع و شراب و دیدار. سماع را گفت: «فَهُمْ فِی رَوْضَةٍ یُحْبَرُونَ»، شراب را گفت: «وَ سَقاهُمْ رَبُّهُمْ شَراباً طَهُوراً». دیدار را گفت: وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ إِلی‌ رَبِّها ناظِرَةٌ سماع بهره‌ گوش، شراب بهره لب، دیدار بهره دیده. سماع واجدان را، شراب عاشقان را، دیدار محبّان را. سماع طرب فزاید، شراب زبان گشاید، دیدار صفت رباید.

سماع مطلوب نقد کند، شراب راز جلوه کند، دیدار عارف را فرد کند. سماع را هفت اندام رهی. گوش چون ساقی اوست، شراب همه نوش، دیدار را زیر هر مویی دیده‌ای روش.

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode