گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
مسعود سعد سلمان

غم بگذرد از من چو به من برگذری تو

آن لحظه شوم شاد که در من نگری تو

از نازکیِ پایِ تو ای یارِ دلِ من

رنجه شود ار سوسن و نسرین سپری تو

وین دیدهٔ روشن چو من از بهر تو خواهم

خواهم که بدین دیدهٔ روشن گذری تو

ای ناز جهان پیرهنی دوختی از ناز

بیم است که این پردهٔ رازم بدری تو

از غایتِ خوبی که دگر چون تو نبینم

گویم که همانا ز جهانِ دگری تو

بخْریده غمت من به دل و جان و تو دانی

شاید که دل و جانِ من از غم بخری تو

ز اندازه همی بگذرد این رنج و تو از من

چون بشنوی آن قصه بدان برگذری تو

از خود خبرم نیست شب و روز ولیکن

دارم خبر از تو که ز من بی‌خبری تو

سرمایهٔ این عمر سر است و جگر و دل

رنجِ دل و خونِ جگر و دردِ سری تو

چون زهر دهی پاسخ و چون شهد خورم من

وین از تو نزیبد که به دولت شکری تو

هر چند که کردی پسرا عیشِ مرا تلخ

در جمله همی گویم شیرین‌پسری تو

بیدادگری کم کن و اندیش که امروز

در حضرت شاه ملک دادگری تو

بیدادگران جان نبرند از تو و ترسم

کز شاه چو بیداد کنی جان نبری تو