گنجور

 
مسعود سعد سلمان

زهی موفق و منصور شاه بی همتا

زهی مظفر و مشهور خسرو والا

زهی جهان سعادت به تو فزوده خطر

زهی سپهر جلالت به تو گرفته ضیا

زهی به عالی امرت اسیر کشته قدر

زهی به نافذ حکمت مطیع گشته قضا

زهی سپهر به اقبال تو فکنده امید

زهی زمانه به فرمان تو بداده رضا

زهی سخای مصور به روز بزم و نشاط

زهی قضای مجسم به روز رزم و وغا

تو سیف دولتی و دولت از تو یافته فر

تو عز ملتی و ملت از تو برده بها

تو آن امیری کز روزگار آدم باز

همی بخواست زمانه تو را به جهد دعا

ز بس دعا که زمانه بکرد کرد آخر

خدای عزوجل حاجت زمانه روا

خدایگانی چون تو بیافرید که چرخ

تو را به شاهی ناورد و ناورد همتا

هزار شیری بر باره روز جنگ و نبرد

هزار بحری بر تخت روز جود و سخا

زمین نماید با قدر و رای تو گردون

شمر نماید با طبع و دست تو دریا

برفت کین تو بر آب ازو بخاست غبار

گذشت مهر تو بر نار ازو برست گیا

اگر رسولان آیند ز پی تو از ملکان

و گرچه نامه نویسند سوی تو امرا

تو را رسولان باشند تیرهای خدنگ

جواب نامه بود تیغ های روهینا

کجا گریزد دشمن اگر چه مرغ شود

عقاب هیبت تو چون گرفت روی هوا

اگر مواجهه آید عدوت نشناسی

که هیچ وقت ندیدی ازو مگر که قفا

خدایگانا هر روز بر فزون گشته است

بقا و ملک تو افزونت باد ملک و بقا

ابوالمظفر شاه زمانه ابراهیم

که پادشاه زمین است و خسرو دنیا

به تازگیت فرستاد خلعتی عالی

که عاجز است ازو وهم و فکرت شعرا

قبای خاصه و پشتی خود نسیج به زر

یکی مکلل کرده کمر به گوهرها

ستام زر و مرصع به گوهر الوان

که چرخ پیر نداند همیش کرد بها

ز بس بدایع چون بوستان پر از انوار

ز بس جواهر چون آسمان پر از انوا

ز پشت مرکب تازی همی بتافت چنانک

ستاره نیم شب از روی گنبد خضرا

بسان باد صبا مرکبی که اندر تک

ازو بماند حیران و خیره باد صبا

برو سرینش در زیر آن ستام چنان

ز در و گوهر مانند نقطه جوزا

بسی سلاح و بسی خود و جوشن و خفتان

که در خزینه اش بود از خزاین خلفا

پیام داد که ای چشم ما به تو روشن

به مهر دل ز همه بر گزیده ایم تو را

به هند رفتی و رسم غزا بجا آورد

کشید نفس عزیز تو شدت گرما

سپه کشیدی هر سوی و دشمنان کشتی

به هند کردی آثار خنجرت پیدا

جهان بگشتی و چندان نگشت اسکندر

فتوح کردی و چندان نکرده بد دارا

خبر رسید که نفس عزیز تو شاها

همی بنالید اکنون ز رنج یافت شفا

خدای داند کز بهر تو همی ناسود

نه نفس ما ز غمان و نه چشم ما ز بکا

چو صحت تو مبشر بگفت ما کردیم

دهان او همه پر در و لؤلؤ لالا

تو نور مجلس انسی به روز مجلس انس

به روز جستن پیکار پشت بازوی ما

بداده ایم امارت تو را و در خور توست

سپرده ایم به تو هند و مر توراست سزا

بگیر قبضه شمشیر عدل و جنبش کن

بگرد گرد همه هند پادشاه آسا

کسی که اشهد ان لااله الاالله

نگوید از تن او کن تو سر به تیغ جدا

از آنچنان پدر آری چنین پسر زاید

از آفتاب نتیجه شگفت نیست ضیا

خدایگانا شاها مظفرا ملکا

تو را که داند گفتن به حق مدیح و ثنا

خجسته بادت فرخنده و مبارک باد

نواز و خلعت و تشریف شاه کام روا

بقات بادا چندان که کام و نهمت توست

مباد هرگز ملک تو را زوال و فنا

مساعد تو به هر جایگاه بخت جوان

منابع تو به هر شغل دولت برنا

 
 
 
رودکی

به جمله خواهم یک ماهه بوسه از تو، بتا

به کیچ کیچ نخواهم که فام من توزی

عنصری

دل مرا عجب آید همی ز کار هوا

که مشک‌بوی سلب شد ز مشک‌بوی صبا

ز رنگ و بوی همی دانم و ندانم از آنک

چنین هوا ز صبا گشت یا صبا ز هوا

درخت اگر عَلَم پرنیان گشاد رواست

[...]

قطران تبریزی

بتی بروی چو لاله شکفته بر دیبا

تنم اسیر بلا کرد و دل اسیر هوا

دلم بصحبت او همچو پشت او شده راست

تنم ز فرقت او همچو زلف اوست دو تا

بدست دارد تیر و بغمزه دارد تیر

[...]

مشاهدهٔ ۶ مورد هم آهنگ دیگر از قطران تبریزی
مسعود سعد سلمان

شب آمد و غم من گشت یک دو تا فردا

چگونه ده صد خواهد شد این عنا و بلا

چرا خورم غم فردا وزآن چه اندیشم

که نیست یک شب جان مرا امید بقا

چو شمع زارم و سوزان و هر شبی گویم

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از مسعود سعد سلمان
امیر معزی

ایا ستارهٔ خوبان خَلُّخ و یغما

به دلبری دل ما را همی زنی یغما

چو تو نگار دل افروز نیست ‌در خَلُّخ

چو تو سوار سرافراز نیست در یغما

غنوده همچو دل تنگ ماست دیدهٔ تو

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از امیر معزی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه