گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
مسعود سعد سلمان

خردم نمود گردش چرخ چو آسیا

واکنون به خون دیده به سر شد همی مرا

از درد و رنج فرقت جانان شدم چنانک

باد هوا نیم من و شد باد من هوا

چون کهربا به رنگم و آن قوتم نماند

کان کاه بر کشم که ربایدش کهربا

هر چند بیش گریم تشنه ترم به وصل

از آب کس شنید که افزون شود ظما

روی سما ز دود دلم گشته چون زمین

پشت زمین ز آب سرم گشته چون سما

چشمم ز خون به سرخی چون چشم باده خوار

رویم ز غم به زردی چون روی پارسا

رستم ز چنگ هجر که هر چند چاره کرد

بیش از خیال باز ندانست مرمرا

تا گاه روز او و من و هجر دوست دوش

پیکار کرده ایم به لشکرگه قضا

از زخم او و هیبت حکمش مرا بس است

پر خون دو دیده من و زردی رخ گوا

ناگه درآمد از در حجره خیال دوست

چون روی او بدیدم گفتمش مرحبا

زانم ضعیف تن که دلم ناتوان شدست

دل ناتوان شد کش از انده بود غذا

هم خوابه ام سهر شد و هم خانه ام فراق

یک لحظه نیستند ز چشم و تنم جدا

شد آشنا هر آنکه مرا بود دوستدار

بیگانه گشت هر که مرا بود آشنا

بی برگ مانده ام من و نی با هزار برگ

من بینوا و فاخته با گونه گون نوا

گر تیره همچو قیر شود روزگار من

ورتنگ چون حصار شود گرد من هوا

اندر شوم ز ظلمت این تیز چون شهاب

بیرون روم ز تنگی آن زود چون صبا

از آتش دل من و از آب دیدگان

نشگفت اگر فزون شودم دانش ودها

گوهر بود کش آب زیادت کند ثمن

گوهر بود که آتشش افزون کند بها

از عمر شاد گردم از بهر نام و ننگ

غمگین شوم چو باز براندیشم از فنا

بسیار عمر خوردست این اژدهای چرخ

او را همی نباشد سیری ز عمر ما

چون است ای عجب که ز چرخ زمردی

دیده برون نمی جهد از چشم اژدها

ای تن ز غم جدا شو می دان که هیچ وقت

یکتا نبود کس را این گنبد دوتا

خواهی که بخت و دولت گردند متصل

با نهمت تو هیچ مکن منقطع رجا

از صاحب موفق منصور بن سعید

آنکش ز حلم پیرهن است از سخا ردا

نفسش به بردباری و رایش به برتری

عزمش به وقت مردی و طبعش گه سخا

کوه است با رزانت و نارست با علو

باد است با سیاست و آب است با صفا

گر بودی از طبیعت او مایه زمین

ور بودی از بزرگی او گوهر سما

نابارور نرستی هرگز ازین درخت

نامستجاب بازنگشتی از آن دعا

ای طبع تو چو بحر وز بحرت مرا گهر

ای رای تو چو مهر وز مهرت مرا ضیا

ای خلق تو چو مشک وز مشکت مرا نسیم

وی لفظ تو چو شهد وز شهدت مرا شفا

هر نهمتی که خیزد طبعت کند تمام

هر حاجتی که افتد رایت کند روا

رای تو بی تغیر و طبع تو بی ملال

حلم تو بی تکلف و جود تو بی ریا

من بنده آنچنانم کز سنگ ها گهر

وز مردمان چنانم کز داس ها گیا

خردم به چشم خلق و بزرگم به نزد عقل

از بخت با حضیضم و از فضل با سنا

آری شگفت نیست که از رتبت بلند

کیوان به چشم خلق بود کم تر از سها

از رنج چون هبا شدم و نیستم پدید

من جز در آفتاب بزرگیت چون هبا

من ناشنیده گویم از خویشتن چو ابر

چون کوه نیستم که بود لفظ او صدا

تاری شده است چشم من از روی ناکسان

از خاک پات خواهم کردنش توتیا

من جز تو را ندانم و دانم یقین که من

چونانکه واجب است ندانم همی تو را

آرم مدیح سوی تو این در خور مدیح

بر تو ثنا کنم همه ای در خور ثنا

گر هیچ ناسزا را خدمت کنم بدانک

هستم سزای هر چه در آفاق ناسزا

تا خط مستویست بر این چرخ منحنی

چرخ استوا نگیرد و خط وی انحنا

از چرخ باد برتر قدرتو و اندرو

کار تو مستقیم در آن خط استوا

جای محل و جاه تو چون چرخ با علو

روز نشاط و لهو تو چون چرخ با سنا