گنجور

 
مسعود سعد سلمان

جهان را نباشد چنین روزگاری

که آراید او را چنان نامداری

سر سر کشان زمانه محمد

که دولت ندارد چو او یادگاری

صف آرای پیلی کمربند شیری

جهانگیر گردی سپه کش سواری

ز عفو و ز خشمش ولی و عدو را

فروزنده نوری و سوزنده ناری

نه بی مادحش در جهان بزمگاهی

نه بی سایلش بر زمین رهگذاری

نه با فکرتش اختری را شعاعی

نه با هیبتش آتشی را شراری

نه آثار مردی او را کرانی

نه آیات رادی او را شماری

شب کین او را نیابی صباحی

می مهر او را ندانی خماری

شده شرک را هول او پای بندی

بده ملک را رای او دستیاری

شده بحر با طبع او چون سرابی

بود ابر با دست او چون غباری

شکسته سپاهی به هر رزمگاهی

دریده مصافی به هر کارزاری

برآورده گردی ز هر تند کوهی

فرورانده سیلی بهر ژرف غاری

چو از خون گردان بجوشد فراتی

چو از جان مردان برآید بخاری

زمین بر دلیران شود چون تنوری

هوا بر سواران شود چون حصاری

نباشدش ترس از چنان صعب حالی

نباشدش باک از چنان هول کاری

نوردد زمین و گذارد زمانه

به هامون نوردی و دریا گذاری

به زیر اندرش باره غرنده شیری

به دست اندرش نیزه پیچنده ماری

شگفتی از آن خنجر مرگ سطوت

که جز جان شیران نجوید شکاری

به خون هزبران خونخواره ویحک

چرا تشنه باشد چنان آبداری

زهی آنکه جز کوششت نیست رایی

زهی آنکه جز بخششت نیست کاری

چنین باشد و جز بدینسان نباشد

کرا بود چون دولت آموزگاری

فلک بافدت هر زمانی لباسی

ز تأیید پودی ز اقبال تاری

ازین پیش بی حرز مدح تو بودم

چو آسیمه هوشی و دیوانه ساری

کنون گشته ام در ثنا عندلیبی

چون من یافتم در پناهت بهاری

تو شاه یلانی و بنمایمت من

عروسی ز مدحت به زینت نگاری

همی تا برآید به هر کشتمندی

همی تا بروید به هر مرغزاری

ز هر تخم بیخی ز هر بیخ تردی

ز هر ترد شاخی ز هر شاخ باری

روان باد حکم تو بر هر سپهری

رسان باد نام تو بر هر دیاری