گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
مسعود سعد سلمان

چرخ سپهر شعبده پیدا کند همی

در باغ کهربا را مینا کند همی

بر دشت آسمان گون تأثیر آسمان

شکل بنات نعش و ثریا کند همی

دیبای روم شد همه باغ و چو رومیان

از هر دو شاخ باد چلیپا کند همی

گرنه سپیده دم دم او سوده توتیاست

چشم شکوفه را ز چه بینا کند همی

بی کلک طبع شاخک شاهسپر غم را

بر حرفهای خط معما کند همی

گلبن همی ببندد پیرایه بهشت

تا لاله دل چو دیده حورا کند همی

این روزگار تازه درختان خشک را

بنگر چگونه طرفه مطرا کند همی

این ابر نقشبند بر این باد رنگریز

در باغ و راغ صورت دیبا کند همی

وین نوبهار زیبا بر خاک و سنگ و چوب

بنگر که نقش های چه زیبا کند همی

شبها سرشک ابر قدح های لاله را

پر باده لطیف مصفا کند همی

حرص جهان رعنا بر عشق کودکی

هامون و کوه پر گل رعنا کند همی

گریه ز ابر و خنده ز برقست نوبهار

از ابر و برق وامق و عذرا کند همی

بر شادی بهار نوآیین به جویبار

سرو سهی نگر که چه بالا کند همی

سعی سپهر والا از حسن باغ را

چون بزمگاه خسرو والا کند همی

گل مدح شاه گفت از آن ابر هر زمان

اندر دهانش لؤلؤ لالا کند همی

دهر ضعیف پیر توانا شد و جوان

وین عدل پادشاه توانا کند همی

سلطان علاء دولت مسعود تاجدار

کاسباب دین و ملک چو آبا کند همی

شاهی که هول و کینه او بر عدوی ملک

تابنده روز را شب یلدا کند همی

دولت همی چو خطبه اقبال او کند

منبر ز اوج گنبد خضرا کند همی

کشتی حلم را که فرو می کشد به جای

لنگر ز جرم مرکز غبرا کند همی

از طبع ورای حلم متین و بلند و پهن

دریا و چرخ و که را رسوا کند همی

چرخ از علاش بین که چه بالا گرفت باز

بحر از سخاش بین که چه پهنا کند همی

آن را که دل معرا باشد ز عشق او

چرخ از لباس عمر معرا کند همی

صحرا ز زنده پیلان گر کوه کوه کرد

که را به باد پایان صحرا کند همی

جز کوه نیست رخشش و در گردکار زار

گرد مصاف گردش نکبا کند همی

اندر کنار او ننهد چرخ نعمتی

کانرا به او نه بخت مهنا کند همی

گرچه دوتاست گردون از خلقت ای شگفت

او را نیایش از دل یکتا کند همی

شاها خجسته طالع تو برج ملک را

پر مشتری و زهره زهرا کند همی

گردون نهاده چشم و زمانه نهاده گوش

هر حکم را که رای تو امضا کند همی

آن خسروی و رادی دائم که امر ونهی

از درگه تو ملجاء و مأوی کند همی

شاها خدای داند تا لفظ روزگار

بر جاه و قدر تو چه ثناها کند همی

واندر بر چو سنگ رهی فکرت چو نور

صد معجزه ز مدح تو پیدا کند همی

آری که مهر تابان یاقوت زرد را

رنگین و لعل در دل خارا کند همی

مدحت چو طوق قمری بر گردن منست

هر ساعتم چو قمری گویا کند همی

شاها زمانه بر تن من جور می کند

او را بدو گذاشته ام تا کند همی

بخت مطیع بوده و گشته مرا مقر

از من رمیده گشت و تبرا کند همی

سودایی است بخت و نگویم که هر زمان

جرمی نکرده بر من صفرا کند همی

چون هر چه بود خون همه پالوده شد ز چشم

بی خون مرا چراست که سودا کند همی

شیدا نهاد بند گران دارم و مرا

بند گران به زندان شیدا کند همی

بدخواه من بگوید بر من همه دروغ

وآن را که او نبیند اغرا کند همی

نقاش چیره دستست آن ناخدای ترس

عنقا ندیده صورت عنقا کند همی

هر ساعتم زمانه به چوبی دگر زند

این فعل بخت نحس همانا کند همی

با منش کینه ایست ندانم ز بهر چیست

وین هر چه او کند همه عمدا کند همی

خواهم ز روزگار چو گوید جواب من

یک ره نعم کند نکند لا کند همی

گر نه صواب کردم دانش نداشتم

کار صواب مردم دانا کند همی

نه نه زمانه خود چکند خود زمانه کیست

حکم قضا خدای تعالی کند همی

یارست با زمانه به هر کرده آدمی

بدها بدو زمانه نه تنها کند همی

بر بنده رحم کن که همی بنده جان و تن

در مدح و خدمت تو مسما کند همی

در مدحت این قصیده غراست کافرین

هر کس بر این قصیده غرا کند همی

تا قصه گوی چیره زبان پیش عاشقان

قصه ز عشق عروه و غفرا کند همی

در پیش تخت خدمت بخت تو را فلک

بسته کمر به طوع چو جوزا کند همی