گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
مسعود سعد سلمان

مقصور شد مصالح کار جهانیان

بر حبس و بند این تن رنجور ناتوان

در حبس و بند نیز ندارندم استوار

تا گرد من نباشد ده تن نگاهبان

هر ده نشسته بر در و بر بام سمج من

با یکدیگر دمادم گویند هر زمان

خیزید و بنگرید مبادا به جادویی

او از شکاف روزن پرد بر آسمان

هین بر جهید زود که حیلت گریست این

کز آفتاب پل کند از سایه نردبان

البته هیچ کس به نیندیشد این سخن

کاین شاعر مخنث خود کیست در جهان

چون بگذرد ز روزن و چون بر پرد ز سمج

نه مرغ و موش گشتست این خام قلبتان

با این دل شکسته و با دیده ضعیف

سمجی چنین نهفته و بندی چنین گران

از من همی هراسند آنان که سالها

زایشان همی هراسد در کار جنگوان

گیرم که ساخته شوم از بهر کارزار

بیرون شوم ز گوشه این سمج ناگهان

باچند کس برآیم در قلعه گرچه من

شیری شوم دژآگه و پیلی شوم دمان

پس بی سلاح جنگ چگونه کنم مگر

مر سینه را سپر کنم و پشت را کمان

زیرا که سخت گشته ست از رنج انده این

چونان که چفته گشته ست از بار محنت آن

دانم که کس نگردد از بیم گرد من

زینگونه شیرمردی من چون شود عیان

جانم ز رنج و محنتشان در شکنجه است

یارب ز رنج و محنت بازم رهان به جان

در حال خوب گردد حال من ار شود

بر حال من دل ثقت الملک مهربان

خورشید سرکشان جهان طاهر علی

آن چرخ با جلالت و آن بحر بی کران

ای آن جوان که چون تو ندیدست چرخ پیر

یارست رای پیر تو را دولت جوان

هم کوفسون مهر تو بر خویشتن دمد

ز آهنش ضیمران دمد از خار ارغوان

با جوش حشمت تو چه صحرا چه کوهسار

با زخم خنجر تو چه سندان چه پرنیان

دارد سپهر خوانده مهر تو را بناز

ندهد زمانه رانده کین تو را امان

بالای رتبت تو گذشته ز هر فلک

پهنای بسطت تو رسیده به هر مکان

یک ماهه دولت تو نگشته ست هیچ چرخ

یک روزه بخشش تو ندیدست هیچ کان

گرید همی نیاز جهان بر عطای تو

خندد همی عطای تو بر گنج شایگان

نه چرخ را خلاف تو کاری همی رود

نه ملک را ز رأی تو رازی بود نهان

پیوسته طیره و خجل است ابر و آفتاب

زان لفظ درفشان تو و دست زرفشان

جاه تو را سعادت چون روز را ضیا

عزم تو را کفایت چون تیغ را فسان

گر نه ز بهر نعمت بودی بدان درست

از فصل های سال نبودی تو را خزان

از بهر دیده و دل بد خواه تو فلک

سازد همی حسام و فرازد همی سنان

بیمت چو تیغ سر بزند دشمن تو را

گر چون قلم نبندد پیشت میان به جان

از تو قرین نصرت و اقبال و دولتست

ملک علای دولت و دین صاحب قران

والله که چشم چرخ جهاندیده هیچ وقت

نه چون تو بنده دید و نه چون او خدایگان

ای بر هوات خلق همه سود کرده من

بر مایه هوات چرا کرده ام زیان

اندر ولوع خدمت خویش اعتقاد من

دانی همه و داند یزدان غیب دان

چون بلبلان نوای ثناهای تو زدم

تا کرد روزگار مرا اندر آشیان

آن روی و قد بوده چو گلنار و ناردان

با رنگ زعفران شده با ضعف خیزران

اندر تنم ز سرما بفسرده خون تن

بگداخت بازم آتش دل مغز استخوان

آگنده دل چو نار ز تیمار و هر دو رخ

گشته چو نار کفته و اشکم چو ناردان

تا مر مرا دو حلقه بندست بر دو پای

هستم دو دیده گویی از خون دو ناودان

بندم همی چه باید کامروز مر مرا

بسته شود دو پای به یک تار ریسمان

چون تار پرنیان تنم از لاغری و من

مانم همی به صورت بی جان پرنیان

چندان دروغ گفت نشاید که شکر هست

از روی مهربانی نز روی سوزیان

در هیچ وقت بی شفقت نیست گوتوال

هر شب کند زیادت بر من دو پاسبان

گوید نگاهبانم گر بر شوی به بام

در چشم کاهت افتد از راه کهکشان

در سمج من دکانی چون یک بدست نیست

نگذاردم که هیچ نشینم بر آن دکان

این حق بگو چگونه توانم گزاردن

کاین خدمتم کنند همیدون به رایگان

غبنا و اندها که مرا چرخ دزدوار

بی آلت سلاح بزد راه کاروان

چون دولتی نمود مرا محنتی فزود

بی گردن ای شگفت نبوده ست گردران

من راست خود بگویم چون راست هیچ نیست

خود راستی نهفتن هرگز کجا توان

بودم چنانکه سخت به اندام کارها

راندم همی به دولت سلطان کامران

بر کوه رزم کردم و در بیشه صف درید

در حمله بر نتافتم از هیچ کس عنان

هر هفت روز کردم جنگی به هفت جای

در قصها نخواندم جز جنگ هفتخوان

اقبال شاه بود و جوانی و بخت نیک

امروز هر چه بود همه شد خلاف آن

در روزگار جستم تا پیش من بجست

در روزگار جستن کاریست کالامان

گردون هزار کان ستد از من به جور و قهر

هرچ آن به زور یافته بودم یکان یکان

اکنون درین مرنجم در سمج بسته در

بر بند خود نشسته چو بر بیضه ماکیان

رفتن مرا ز بند به زانوست یا به دست

خفتن چه حلقه هاش نگونست یا سنان

در یکدرم ز زندان با آهنی سه من

هر شام و چاشت باشم در یوبه دونان

سکباجم آرزو کند و نیست آتشی

جز چهره به زردی مانند زعفران

نه نه نه راست گفتم کز بر وجود تو

در سبز مرغزارم و در تازه بوستان

خواهم همی که دانم با تو به هیچ وقت

گویی همی دریغ که باطل شود فلان

آری به دل که همچو دگر بندگان نیک

مسعود سعد خدمت من کرد سالیان

این گنبد کیان که بدینگونه بی گناه

بر کند و بر کشفت مرا بیخ و خانمان

معذور دارمش که شکایت مرا ز تست

نه بود و هست بنده تو گنبد کیان

ور روزگار کرد نه او هم غلام تست

از بهر من بگوی مر او را که هان و هان

مسعود سعد بنده سی ساله منست

تو نیز بنده منی این قدر را بدان

کان کس که بندگی کندم کی رضا دهم

کو را به عمر محنتی افتد به هیچ سان

ای داده جاه تو به همه دولتی نوید

ای کرده جود تو به همه نهمتی ضمان

در پارسی و تازی در نظم و نثر کس

چون من نشان نیارد گویا و ترجمان

پر گنج و پر خزینه دانش ندیده اند

چون طبع و خاطر من گنجور و قهرمان

آنک که بانگ من چو به گوش سخن رسد

اندر تن فصاحت گردد روان روان

من در شب سیاهم نام من آفتاب

من در مرنجم و سخن من به قیروان

جز من که گفت خواهد در خورد تو ثنا

جز تو که را رسد به بزرگی من گمان

آرایشی بود به ستایشگری چو من

در بزم و مجلس تو به نوروز و مهرگان

ای آفتاب روشن تابان روزگار

کردست روزگار مرا دایم امتحان

گرچه ز هیچ جنس ندیدم من این عنا

نه هیچ وقت خوانده ام از هیچ داستان

معزول نیست طبع من از نظم گرچه هست

معزولم از نبشتن این گفتها بنان

خود نیست بر قلمدان دست مرا سبیل

باری مرا اجازت باشد به دوکدان

تا دولتست و بخت که دلها از آن و این

همواره تازه باشد و پیوسته شادمان

هر ساعتی ز دولت شمعی دگر فروز

هر لحظه ای ز بخت نهالی دگر نشان

تا فرخی بپاید در فرخی بپای

تا خرمی بماند در خرمی بمان

از هر چه خواستند به دادی تو داد خلق

اکنون تو داد خلق ز دولت همی ستان

بنیوش قصه من و آنگه کریم وار

بخشایش آر بر من بدبخت گم نشان

تا شکر گویمت ز دماغی همه خرد

تا مدح خوانمت به زبانی همه بیان

چون شکر من تو نشنوی از هیچ شکر گو

چون مدح من تو نشنوی از هیچ مدح خوان

تا در دهان زبان بودم در زبان مرا

آرم زبان به شکر و ثنای تو در دهان

وانگه که بی ثنای تو باشد زبان من

اندر دهان چه فایده دارد مرا زبان

ای باد نوبهاری وی مشکبوی باد

این مدح من بگیر و بدان پیشگه رسان

بوالفتح راوی آنکه چو او نیست این مدیح

یا در سراش خواند یا نه به وقت خوان

دانم که چون بخواند احسنت ها کنند

قاضی خوش حکایت و لؤلؤی ساربان