گنجور

 
مسعود سعد سلمان

خویش را در جهان علم کردن

هست بر خویشتن ستم کردن

تن به تیمار در هوس بستن

دل به اندیشه جای غم کردن

خشمگین بودن وز خشم خدای

بر تن بی خرد رقم کردن

دوستان را و زیر دستان را

به دل آورد و متهم کردن

دست با راستی زدن در کار

قامت راستی به خم کردن

دل و جان را همه طعام و شراب

نغمه و لحن زیر و بم کردن

از حرام و حلال جاهل وار

روز و شب خواسته به هم کردن

یاد ناکردن از سؤال و شمار

خانه پر زر و پر درم کردن

لقمه لقمه ز آتش دوزخ

اندین مردری شکم کردن

عمر ناپایدار چون شمنان

در پرستیدن صنم کردن

ای برادر نکونگر به وجود

سازد اندیشه عدم کردن

تن و جان در خصومتند و سزد

عقل را در میان حکم کردن

گوش بر لابنه به عجز چو نیست

مذهب مردمان نعم کردن

کرم از هیچ کس مجوی که نیست

عادت هیچ کس کرم کردن

با نصیبی که داری از روزی

ممکنت نیست هیچ ضم کردن

نیست از عقل گر بیندیشی

تکیه بر تیغ و بر قلم کردن

همه چاره کنی و نتوانی

چاره این شمرده دم کردن

نیست مسعود سعد باب خرد

دل ز کار جهان دژم کردن

رنج بر دل منه که گردون را

پیشه افزونی است و کم کردن

هر چه دانی بگوی از آنکه زبانت

خشک باشد به وقت نم کردن