گنجور

 
مسعود سعد سلمان

ازین دوازده برجم رسید کار به جان

که رنج دیدم از هر یکی به دیگر سان

حمل سرود نوا شد به من همی شب و روز

چنانکه بختم ازو گشت رنجه و پژمان

بداد ثور بسی شیر اول و آخر

به یک لگد که برو زد بریخت ناگاهان

چو شخص جوزا هر دو شدند جفت به هم

نخست کرت زادند بهر من احزان

همیشه سرطان با من به هر کجا که روم

همی رود کژ و ناچار کژ رود سرطان

اسد بسان اسد سهمگین و خشم آلود

همی بخاید بر من ز کین من دندان

ز سنبله همه داس آمدست قسمت من

اگر چه دانه او هست قسمت دگران

عجب ز میزان دارم از آن که روزی من

به گاه دادن بر سخته می دهد میزان

مرا چو عقرب عقرب همی زند سر نیش

که درد آن نشود به ز دارو و درمان

همیشه قوس به من بر به سان قوس به زه

همی زند به دلم بر زِ اَندُهان پیکان

ز جدی هست فزون رنج من از آنکه به دل

چریده سبزه لهوم ز روضه امکان

عجب ز دلو همی آیدم که نوبت من

تهی برآید از چاه و من چنین عطشان

ز حوت خاری جسته ست مر مرا در حلق

که هر زمان کنم از درد او هزار افغان

چنین دوازده دشمن که مر مراست کراست

که با همه ز یکی خویشتن نداشت توان

به حکمشان کم و بیش توانگر و درویش

ز امرشان بد و نیک رعیت و سلطان

بدین دوازده دشمن بگو چگونه زید

اسیر دل شده مسعود سعدبن سلمان