گنجور

 
مسعود سعد سلمان

دوش تا صبحدم همه شب من

عرضه می کرده ام سپاه سخن

بیشتر زان سپاه را دیدم

از لباس هنر برهنه بدن

امرای سخن بسی بودند

این تفحص نکرده بد یکتن

زین سپس کار هر یکی به سزا

سازم ار خواهد ایزد ذوالمن

بنخفتم چو شمع تا بنشست

زرد شمع اندرین سپید لگن

همه شب زین دو چشم تیره چو شب

پر کواکب مرا شده دامن

به عجب بر سر بنات النعش

جمع گشته بسان نجم پرن

دم من همچو باد در آذر

چشم من همچو ابر در بهمن

نرگس و گل شدم که نگشایم

جز به باد و به آب چشم و دهن

سخنم نیست بر زمانه روان

همچو بر روی سنگ سخت ارزن

ناروایی سخن همی ترسم

که زبان مرا کند الکن

خط موهوم شد ز باریکی

اندرین حبس فکرت روشن

یا ز مرمر شدست اندیشه

در دل همچو چشمه سوزن

بس شگفتی نباشد ار باشد

رنج و تیمار من ز دانش من

بخت من زیر فضل شد ناچیز

زانکه بسیار گشت در هر فن

خیزد از آهن آتشی که چو آب

می شود زو گداخته آهن

آهنم بی خلاف زانکه همی

در دل خویش پرورم دشمن

به حقیقت چراغ را بکشد

اگر از حد برون رود روغن

نشوم خاضع عدو هرگز

گرچه بر آسمان کند مسکن

باز گنجشک را برد فرمان

شیر روباه را نهد گردن

راست گردد سپهر کژ رفتار

رام گردد زمانه توسن

بکنم کار و کار فرمایم

هستم اندر دو جای تیغ و مسن

جوشنم گر شود منازع تیغ

تیغ گردم چو او شود جوشن

زان تن من بود همی به عنا

زان دل من بود همی به حزن

کاندر افتاد همی به طبع ملال

کاندر آید همی به عمر شکن

گر بخواهد خدایگان زمین

شاه محمود شهریار زمن

پادشاهی که زیبدش گاه بار

ماه و خورشید یاره و گرزن

نوبهارست کز سخاوت او

هست بر نیکخواه او گلشن

سایل بزم او سزد حاتم

کشته رزم او سزد بهمن

چون یلان در وغا برانگیزد

آتش رزمگاه روز فتن

ای به هنگام حلم صد احنف

وی به هنگام حرب صد بیژن

زیر آلای تست حزم خرد

دون اوصاف تست غایت ظن

باطن دشمنم چو ظاهر زشت

باطن من چو ظاهرم احسن

عود و چندن نه هر دو خوشبویند

بر زمین هر دو را یکیست وطن

چون به آتش رسند هر دو به هم

نبود فعل عود چون چندن

راستم همچو سرو در هر باب

زان برم نیست همچو سرو چمن

آتش شغل من نجسته هنوز

دود عزلم برآمد از روزن

تا چو باران رضای تو بچکد

بر من و تازه داردم چو سمن

به خدایی که آکند صنعش

مشک در ناف آهوان ختن

که اگر من شوم به دانش پیر

همچنان چون صدف به در عدن

چون صدف در همه جهان نکنم

جز به دریای مدح تو معدن

که جز از تو به هیچ خدمت و مدح

طمع دارم ز خلق پاداشن

بر وفات حفاظ و سوک خرد

پاره ام باد جیب و پیراهن

ور نباشد به معصیت راضی

به برم زانکه روبه است سمن

ای چو کعبه وحوش را همه امن

خلق را قصر و درگهت مأمن

نیت کعبه کرده بنده تو

بنده را زین مراد باز مزن

تا بخواهد ز ایزد آمرزش

پیش از آن کش شود لباس کفن

بندد اندر رضای یزدان دل

تن گشاید ز بند اهریمن

تا فروزند در مجوس آذر

تا پرستند در هنود وثن

چرخ ملک تو باد با خورشید

باغ لهو تو باد پر سوسن