گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
مسعود سعد سلمان

چیست آن کاتشش زدوده چو آب

چو گهر روشن و چو لؤلؤ ناب

نیست سیماب و آب و هست درو

صفوت آب و گونه سیماب

نه سطرلاب و خوبی و زشتی

بنماید تو را چو اسطرلاب

نه زمانه ست و چون زمانه همی

شیب پیدا کند همی ز شباب

نیست محراب و بامداد کنند

سوی او روی چون سوی محراب

نیست نقاش و شبه بنگارد

صورت هر چه بیند از هر باب

همچو مشاطگان کند بر چشم

جلوه روی خوب و زلف بتا

صافی آبست و تیره رنگ شود

گر بدو هیچ راه یابد آب

ماه شکل و چو تافت مهر بر او

آید از نور عکس او مهتاب

چون هوا روشن و به اندک دم

پر شود روی او ز تیره سحاب

روشن و راست گو گویی نیست

جز دل و خاطر اولوالالباب

همچو رای ملک پدید آرد

کژی از راستی خطا ز صواب

نام او باژگونه آن لفظی است

که بگویند چون خورند شراب

شاه محمود سیف دولت و دین

که نبیند چو او زمانه به خواب

آنکه اندر جهان نماند دیو

گر شود خشم او به جای شهاب

خسروان پیش او کمر بندند

همچو در پیش خسروان حجاب

چون زمین و فلک به بزم و به رزم

نشناسد مگر درنگ و شتاب

نیست معجب به جود خویش و جهان

می نماید به جود او اعجاب

ای شهنشاه خسروی که شده ست

زیر امر تو گردش دولاب

نه عجب گر ز بنده محجوبی

سازد از ابر آفتاب حجاب

همه اعدای من زمن گیرند

آنچه سازند با من از هر باب

از عقاب است پر آن تیری

که بدو می بیفکنند عقاب

دستهایم به رشته ای بستست

کش ندادست جز دو دستم تاب

در سکون برترم ز کوه که من

در جواب عدو نگیرم تاب

هر چه گویند مر مرا بی شک

زو نیابند خوب و زشت جواب

هست بنده نبیره آدم

در همه چیز اثر کند انساب

گفته بدسگال چون ابلیس

دور کردم از آن چو خلد جناب

شهریارا مبین تو دوری من

مدح من بین چو لولؤ خوشاب

در صافی نزاد هیچ صدف

زر ساده نزاد هیچ تراب

تا من از خدمت تو گشتم دور

کم شد از محتسب مرا ایجاب

همچو حرفی شدم نحیف و بلا

گرد من همچو گرد حرف اعراب

می فرو باردم چو باران اشک

می برآید دمم بسان سحاب

نیستم چون ذباب شوخ چرا

دلم از ضعف شد چو پر ذباب

چون غرابم ز دور بینی از آن

تیره شد روز من چو پر غراب

کافری نعمتت نبوده مرا

دوزخ خشمت از چه کرد عذاب

بر بد و نیک از تو در همه سال

خلق عالم معاقبند و مثاب

آنکه بی خدمتی ثواب دهیش

دید بایدش بی گناه عقاب

من از آن بندگانم ای خسرو

که نبندند طمع در اسباب

زیست دانند باستام و کمر

رفت دانند با عصا و جراب

گر کمانم کند فلک نجهد

سخنم جز به راستی نشاب

در شوم گر مرا بفرمایی

در دهان هژبر تیز انیاب

بنهم از برای نام تو را

دیدگان زیر سکه ضراب

خسروا بر رهیت تیز مشو

سیفی اندر بریدنم مشتاب

این نهال نشانده را مشکن

مکن آباد کرد خویش خراب

تا بپوشد زمین ز سبزه لباس

تا ببندد هوا ز ابر نقاب

عزی و همچو عز محبب باش

سیفی و همچو سیف نصرت یاب

بر تو فرخنده باد ماه صیام

خلد بادت ز کردگار ثواب