گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
مسعود سعد سلمان

ای کینه ور زمانه غدار خیره سار

بر خیره تیره کرده به ما بر تو روزگار

هر هفته انده دگر آری به روی ما

رنجی دگر به هر گه در لیل و در نهار

یک روز راحتی و یکی هفته رنج و غم

یک ماه برقراری و یک سال بی قرار

بر بندگان اگر بستیزست کار تو

بر خواجه عمید چرایی ستیزه کار

بر نصر رستم از چه ستمگار گشته ای

در مهتری نبود ستمگر به هیچ کار

آن بوالفرج که داد جهان را ز غم فرج

اکنون هم از جهان تو برآری همی دمار

آن مهتری که دستش دریای قلزم ست

دریا کنار مانده او راست بر کنار

ای چون مه چهارده در کاهش و کمی

مه را ز کاستن نبود هیچ ننگ و عار

ماه ار همه تمام نکاهد هر آنچه هست

آخر برآید از فلک از چه نزار و زار

آخر فزون شود که فزونی ز کاستیست

وز پستی آردش بر بلندی ده و چهار

جویی که آب رفته بود روزی اندرو

آخر هم اندرو کند آن آب رهگذار

این گردش فلک نه همه بر نحوست است

آخر سعادتیست در این اختر و مدار

آخر به کام دل برسی و هوای دل

آخر زمانه با تو کند باز افتخار

ای روزگار خواجه اگر خواجه جو شدی

باز آی باز خواجه و او را به پای دار

دانی که کامگارتر از تو نبود کس

در مرتبت زهر که صغارند و از کبار

خارا خمیر گشت به فرمان او همی

سهمش پدید کرد ز دریا همی غبار

عدلش همی بشست ز دندان مار زهر

فضلش همی برست گل از خاک خشت و خار

ای رای تو بر اسب زمانه سوار نیک

هر چند خود زمانه به ما بود بر سوار

از فر و از سعادت اندر دیار هند

فرشی فکنده ای تو کس از جود پود و تار

امید ما همه به همان روزگار تست

یارب تمام کن تو امید امیدوار

هر چند بارهای گران بر زمین بسیست

آخر چو حلم تو نکشیدست هیچ بار

آمد گه برآمدن آفتاب تو

تا کی ز بام صبح برآید ز کوهسار

ناگه شعاع روی تو بدرخشد ای عمید

خشنود گردد از تو همه ملک هوشیار

ای آنکه از نکویی و از نام نیک تو

بس مرد شوربخت که گشتست بختیار

ای دستگیر شاعر ممدوح با فتوح

ای حق شناس مهتر و حقدار حقگزار

دانی که بنده را بر تو حق خدمتست

آن خدمتی که ماند ز من تا گه شمار

از بنده یادگار جهان ماند مدح تو

هرگز مباد از تو جهان مانده یادگار

از غلظتی و وصلت غلظت همی کند

مر را بزرگ و نکو نام و نامدار

اندیشه برات دهی چون نداشتی

دادی به بنده صلت و شد کار چون نگار

شرح برات بنده به بوبکر گفته شد

طوسی که نیستش به نیشابور و طوس یار

تا آب و آتش آید پیدا همی ز ابر

تا خاک را غبار بود ابر را بخار

عز و بقات باد و سرت سبز و تن درست

دلشاد و شادکام و تن آباد و شادخوار

مسپار دل به انده و گیتی همی سپر

مگذر تو از جهان و جهان خوش همی گذار