گنجور

 
ملا مسیح

جهان نو زنده گشت از حسن تدبیر

به عدل شاه نورالدین جهانگیر

شه صاحبقران و صاحب اقبال

جوانبخت و جوانمرد و جوانسال

به خدمت بسته پیشش دست امید

صد افسر بهمن و صد تخت جمشید

به جامی دولت جمشید بخشد

به ذره منصب خورشید بخشد

نه در عهدش کسی جز عشق غماز

به دورش کس نه زندانی بجز راز

به حلمش کوه خواندن نیز ننگ است

که دست آن ز حلمش زیر سنگ است

سعادت همرکاب تحت شاه است

ظفر همسایۀ ظلّ اله است

ز فضل حق نهاده تاج برسر

سپند دولتش هر هفت کشور

ز رایش پرتوی نور تجلّی

ز لطفش آرزو را صد تسلّی

دماند لطف آن خورشید گوهر

چو خطّ یار ز آتش سبزهٔ تر

ز جود او چنان زر بار سنگ است

که مار گنج را از گنج ننگ است

به هر خانه ز جود شاه بی رنج

هزاران گنج بیش از ضعف شطرنج

ز دست او که در بخشش علَم شد

درم جز پشت ماهی جمع کم شد

کفش نگذاشت تا داده درم را

کنون جام درم بخشد کرم را

دل از دستش چو ملک از عدل آباد

چو طفل از لعب طبعش از کرم شاد

به امر او قضا در کار مشغول

به نهیش اختر بیداد معزول

چنان آراست گیتی را به احسان

که ننماید کسی دل خسته جز کان

کنون عالم چنان خوش می کند زیست

که کس جز طفل در زادن نه بگریست

سم رخشش به جولان روز هیجا

نگارد بر زمین انّا فتحنا

به گاه کین ز عکس خنجر تیز

ز آب زندگانی آتش انگیز

همای رایتش بر هفت کشور

سعادت مایه داد از سایۀ پر

ز عدلش معتدل اضداد سرکش

به ماهی و سمندر آب و آتش

جهان از زلزله شد ایمن آن گاه

که در جان فتنه را جا می کند شاه

نگویم برق در رزمش حسام است

که تیغ برق تیغش را نیام است

به خواب مرگ گر سهمش نماید

ازآن سوی عدم جانها بر آید

زهی اسکندری کش خضر دوران

نشاند گرد راهش ز آب حیوان

نگویم ذات او پروردگار است

خلاف او خلاف کردگار است

ترا همتایی حق بود یارا

اگر مانند می بودی خدا را

خدا چون خود نیارد آفریدن

تو مثل خود کنی در دم کشیدن

زهی دور شهنشاه همایون

که مداحانش، ممدوحند اکنون

گل مدحش نگ یرد از خرد رنگ

که دارد دست موسی از حنا ننگ

شهنشاها! ز فیض وحی تأثیر

زبانم شد چو تیغ خور جهانگیر

بران تیغی که گیرد ربع مسکون

به دریا شسته باید از جگر خون

نه مدحی گفته ام صاحبقران را

به دریا شسته ام تیغ زبان را

ولی کو بخت آنم کز روایی

زرم یابد عیار پادشایی

به دارالضرب طبعم اخچۀ ماه

چو نقد خور شود از سکّۀ شاه

سزد گر من ز صرّافان هراسم

که قلب بخت خود را می شناسم

قفای طالعم را تیره اختر

به پیشانی گره چون سک ۀ زر

مرا اختر نه ثابت شد نه سیار

چه بخت است این نه درخواب و نه بیدار

به جان یابم امان گر از لب شاه

ز حال خویش، شه را سازم آگاه

ز بی عیبی زمانم خویشتن را

جز این عیبی ندانم خویشتن را

فلک صید من و من دل کبابم

به دریا گوهری محتاج آبم

خجل از خود چو ناز بی خریدار

گره در دل چو خو ی ابروی یار

خریداری ندارم با که نازم

دمی با نامرادی هم بسازم

به دانش نازم از طالع به جانم

به جان ارزان ولی قیمت گرانم

ز خود بهتر شناسم هر خری را

مبادا بخت بد نیک اختری را

ز بخت بد مسیحی خر پرستم

نیامد یک جوی طالع به دستم

ز جام یأس مستی همچو من کو

مسیح خرپرستی همچو من کو

بود تا آسمان بالا زمین زیر

هراسد آهو از سر پنجۀ شیر

شه و شهزادگان جاوید اقبال

ولایت شاد بادا از زر و مال

وزیران نکو خواهانش یکسر

به دولت غیرت خاقان و قیصر