گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ملا مسیح

چو حال لشکر دیوان تبه دید

دل اندرجت از کینه بجوشید

گذشت از راستی و شد دغلباز

که خود را زاغ دید و رام شهباز

به نزدیکی لنکا بود جایی

چو کوی دلبران جادو سرایی

چو چشم دوست کان ساحری بود

زیارت گاه سحر سامری بود

ز خاکش تیره آب چاه بابل

دمیدی سبزه سان هاروت زان گل

بت افسونگری بودست هر سنگ

ز لنکا بود آن معبد دو فرسنگ

گریزان چون ز جنگ یوز آهو

در آنجا رفته، شد مشغول جادو

پس از آتش پرستی سحره ا خواند

توقف کرد آنجا ساعتی ماند

به آیینی که از برما درآموخت

بخُور هوم جادو یک به یک سوخت

برون آمد ز آتش صورت دست

به عهد او شده از بی غمی مست

ز شادی سر برآورده چو شهباز

چو وهم از دیده غائب کرد پرواز

سواره بر ارابه گشت پران

سلاح جنگ جادوی فراوان

به جنگ شیر آمد باز روباه

به حیله دست شیران کرد کوتاه

ستمکش چون بلای آسمانی

نظر را عزل کرد از دید ه بانی

نه دیده پیکر آن نحس دیدی

نه گوش آواز شست او شنیدی

ز شستش جمله میمونان سردار

همی خوردند تیر بی کماندار

به هرکس تیر جادویش رسیدی

شدی مار و به زخم اندر خزیدی

و زان مدهوش ماندی شخص افگار

نگشتی جز به روز حشر هشیار

ز تیر سحر آن دیو فسونگر

شده یکبار بر هم جمله لشکر

همه گفتند کاینجا جز خطر نیست

که تیر آسمانی را سپر نیست

ازین منصوبه ما از جان گذشتیم

بدین شطرنج غائب مات گشتیم

چنان زد تیرها آن تیره فرجام

که هم لچمن شده مدهوش و هم رام

ازان ماران جادو را اثر بود

که افسونش از آن سو سیمبر بود

چو بخت خصم تخم خواب افشاند

از آن هر یک چو دیده بسته در ماند

ز افسون خوانی عفریت ناپاک

فریدون شد اسیر مار ضحاک

همانا مار بو د آن عنبرین شست

که سرتا پای عاشق چون دلش خست

به مار جادویی بسته سر شیر

گره ها بر زده چون بند شمشیر

چکان خونها ز زخمش چون می ناب

چو مستان شراب آلوده در خواب

به خون مدهوش و لایعقل فتاده

که مست عشق را خونست باده

به خون غلطید چون گل نازنین بود

سنانها خار بند آهنین بود

برون صد پاره چون جیب یتیمان

درون آواره چون جیب کریمان

ز هر مویش سنانی رفته بیرون

چو خورشیدی که باشد غرق در خون

زمین گشته زخونابش شفق وام

که گردد بستر خور لعل در شام

خلیده در دلش الماس کین خار

چو گل خونین قبا و سینه افگار

گلو افتاده از تابش دهل را

چو بلبل نوحه کرده مرگ گل را

دل از تن، تن ز جنبش پاره تر بود

که زخم تیغ عشقش کارگر بود

مزعفر گشته رنگ لاله گون روی

خضابی کرده از خون مشکبو م وی

به پیکان خسته دل چون در شهوار

ز درش لعل رمان زاده بسیار

نه خسته بود رام درد پرورد

ز تنگی پاره گشته جامۀ درد

تنش صد پاره چون تار کفیده

دلش چون ناردان در خون طپیده

چو بوی گل شده حالش پریشان

چون خوی مل پس از مستی پشیمان

چو اندرجت چتان دید آشکارا

به سحر خویش تازان شد به لنکا

به پی اش راون آمد کرد تقریر

که کشتم رام و لچمن را به تدبیر

به سر کج ماند تاج کی قبادی

به شادی زد به شهر اندر منادی

همی بنواخت طبل شادمانی

که دشمن را سر آمد زندگانی

به سیتا داد فرمان کز سر بام

ببیند کشته افتاده تن رام