گنجور

 
ملا مسیح

هم ه روز از فروغ صبح تا شام

به دیوان جنگ کرده لچمن و رام

چو آن روز قیامت هول شب شد

حیات خلق را گویی سبب شد

نیاسودند لیکن نره دیوان

شبیخون جنگ کردندی غریوان

در آن شب فتنه ها چون آتش از دود

به هر جانب فراوان جلوه گر بود

همه شب از لب شمشیر زهر آب

تن و جان را فراق جفت سرخاب

حسام و زخم شد کیخسرو و غار

سنان بیژن جهش پهلوی افکار

ز سهم آب تیغ و آتش تیر

خرد چون صرعیان افتاده دلگیر

زمین چون چرخ در دوران سرماند

که دست نیزه تخم رعشه افشاند

کمانداران غرق انداز را تیر

شدی غرق کمانخانه چو تصویر

گهی چون گوش خر در سر خزیده

گهی چون موی سر بر زد ز دیده

ازان دهشت که خون گشتی به دم شیر

چو زال زر شدی طفل رحم پیر

دو شخص نیم تن یک تن به دو نیم

چو یزدان رزق کرده تیغ تقسیم

کمند از حلقه گشته حلق تابی

زه از قوس قزح می زد شهابی

کمند همچو گیسوی و شامی

خناقی زاد از جبل الیتامی

تن از تیر و سر از خنجر زبون شد

زمانه بوستان افروز خون شد

حسام آیینۀ بیت الطبق بود

که هرکس دیده در وی جان به حق بود

ز بس کشتن فراوان در در و دشت

به صلب سنگ آتش کشته می گشت

پیاده دل به کشتن بر نهاده

که در شطرنج نگریزد پیاده

سوار از رشک پا بر جایی وی

نمود اسپ گریز خویش را پی

چکان خون از دم شمشیر چون آب

چو شنگرفی که بتراود ز سیماب

مگر حسن بهار هندوان بود

که از خونها درو سرخ ی عیان بود

گهی شد سوسنِ تیغ ارغوان کار

گهی خار سنان را لاله شد یار

ز بیم زخم گرز زورمندان

چو ببران پیل را می ریخت دندان

ز بس دندان شکسته گرز خودکام

فتاده گرز را دندان شکن نام

چو خود شاخ گوزن افتد سرسال

فتاده شیر را دندان و چنگال

سخن زاغ کمان در گوش ما گفت

عقاب تیر با نسرین شده جفت

ز بس کز کشتگان افتاد پشته

پناه خستگان شد زیرکشته

زحرکت ماند دیوان خشک حیران

چو مسخ سنگ صورتهای بی جان

زده بر هر عقابی ناوک رام

چو کرگس بگسلاند حلقۀ دام

سوی بدخواه تیر رام پران

چو بر ابلیس لاحول مسلمان

گهی خنجر گذر کردی به حنجر

گهی حنجر زدی خود را به خنجر

نه تنها دوخت تیر رام تنها

خور از سعی عطارد ساخت جوزا

که لچمن هم به زخم تیغ و خنجر

به دم می کرد یک تن را دو پیکر

ز جان بردن اجل گشت آنچنان سست

که عذر کندی شمشیر می جست

ز بیم آتشین تیغ سقر تاب

زره پوشید در بر شعله چون آب

به کشتن داد خصمان را چنان سود

که سر بی تن جبین بر خاک می سود

دمادم بر هلاک پهلوانان

فغان کوس کین مرثیه خوانان

پس از کشتن ، دلیران ظفرکوش

همی خفتند با قاتل هم آغوش

به گلزار فنا شمشیر زد آب

به چشم زخم شد خار سنان خواب

شکافیدی سر از زخم پلارک

چو هندو اره خود رانده به تارک

به زخم تیغ آن دو شیر صفدر

شد از تن سر جدا و افسر از سر

همه دیوان به جا حیران بماندند

چو شیران علَم بی جان بماندند

به زخم خنجر و تیغ سرافکن

چو مردان داد مردی داد لچمن

چو بنمودی به نوک نیزه تعجیل

ربودی حلقه وش صد حلقۀ پیل

بریدی سرخیال خنجر رام

چو مهر منکسف اطفال ارحام

ز بیم خنجر گردان چالاک

گریزان باز پس فتنه به افلاک

گهی همسایۀ پا شد سر از دوش

گهی پا کرده زانو را فراموش

چو سنجیدی به کین بار گران گرز

برآوردی به حمله مغز البرز

شده تیزش چو ظلم بی حسابی

که هر جا پایش آمد شد خرابی

مگر شد نامه های عمر ابتر

که خلقی بی اجل مردند یکسر

به اسرافیل حکم آمد ز دادار

که عزرائیل را باشد مددکار

به حدی گشت کشتنها که سیماب

دلیر آمد به قتل شعله چون آب

ظفر را قبله شد محرابی رام

به پشتش دل قوی چون دین اسلام

زده لچمن دو دستی تیغ فولاد

شکست اندر سپاه راون افتاد

روان از چشمۀ شمشیرش آن آب

اجل مستسقی از آبش به خوناب

فتاد از بس هزیمت بر هزیمت

هزیمت گشت در میدان غنیمت

همی دزدید کاه از کهربا تن

ز مغناطیس هم بگریخت آهن

چو آن دلخسته کو گردد ز جان سیر

اجل از جان شیرین ، همچنان شیر

ز شخص کشتگان در کوه و صحرا

قضا گسترده پا انداز دیبا

چو تصویر وغا شد صحن میدان

درو هم کشته هم ناکشته بی جان