گنجور

 
ملا مسیح

نظاره کرد ماه از بام افلاک

وجود چون کتان سر تا قدم چاک

فلک می گفت با صد زاری و آه

پرند خور قصب کردست این ماه

مکش جانا دلت گر مهربان است

که تو ماهی و عاشق خسته جان است

بپوش آن طلعت چون ماه تابان

که باشد خسته را ماه آفت جان

خدا را بر مه رو معجر افکن

چو نادان دوست کردی کار دشمن

به تن بنمود مه را زخم دشمن

جراحتهای دل از صافی تن

ور از پندم ترا در دل ملالست

تو معشوقی ترا خونش حلالست

که از دشمن ندیدم هیچ خواری

ز شست دوست خوردم تیرکاری

مگر آهن ربا گشت این تن من

که ننشیند بجر پهلویم آهن

کهن آماج تیر چرخ پیرم

که نتوان برشمردن زخم تیرم

زهر زخمی گشاد از نو دها نی

هم از پیکان درو مانده زبانی

غم دل ورنه چون گفتی به دلدار

که بودش یک زبان گفتار بسیار

به راه زخم درد افکند بیرون

همه تن زخم شد تا گری دی خون

چو سیتا رام را در خاک و خون دید

ز طاقت طاق گشت و زار نالید

فشاند از نرگس آن سرو خرامان

چو خون خلق ، خون دل به دامان

فغانش مرده شمع صد دل افروخت

چراغ افروز نغمه از که آموخت ؟

چراغ جان ز سوز دل تباناک

پریشان تر ز نور افتاده بر خاک

محبت خواند گویی سحر ها روت

که سیمش زر شد و زر عین یاقوت

ز زهر غم شد آب زندگی تلخ

نمود از زخم ناخن ماه را سلخ

به صد خواری بکند آن مشکبو مو

که خون می شد ز مشکش ناف آهو

ز سوسن دست بسته بر گل تر

چو لاله داغ گشته پای تا سر

کمند عنبرین از حلقه ببرید

که مرغ روح از دامش بپرید

به کیوان برده دود آه خود را

کلف کرد از طپانچه ماه خود را

بنفشه زد به دامان سمن چنگ

نقاب مهر شد نیلوفری رنگ

همه تن نیل گشت آن سیمتن حور

که سازد چشم زخم یار خود دور

و گرزان نیل نبود هیچ سودی

برای مرگ خود پوشد کبودی

ز حالش بر فلک نالید ناهید

که مه بگداخت اندر عشق خورشید

فغان برداشت از بخت قفا گرد

که روز دولتم تیره شبا کرد

ازین طالع که جانم زوست افکار

پر آزارم پر آزارم پر آزار

دلم نیلوفر خونین نهاد است

که خورشیدم به رهن شب فتاد است

که راما ! سینه ام خستی و رفتی

گلم از شاخ بشکستی و رفتی

وجود من کنون نقش بر آبست

چو دریا خشک شد ماهی کبابست