گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ملا مسیح

هلال آسا صنم را دید از دور

ضعیف و ناتوان چون چش م مخمور

گواهی داد از یک دیدنش دل

که این حق است و آن خود بود باطل

بسا زن دیو کفتار و فسونگر

به گرد ماه حلقه بسته یکسر

به زیر گل درختی کان پریزاد

نشاند از قامت خود سرو آزاد

نهان آمد به شاخش در خزیده

چنانکه سایه اش هم کس ندیده

پیام مهر تا گوید به آن ماه

چنان کز وی نگردد عقرب آگاه

نفس ز اندیشه اندر کام دزدید

نشسته انتظار وقت می دید

بدینسان نیم شب بگذشتش آنجا

که ناگه خاست از هر سوی غوغ ا

خبر شد عام از نزدیک و از دور

که آمد دیو بهر دیدن حور

هنون گفتا کنون وقت تماشاست

که راون آمد و مشتاق سیتاست

شود پیدا هر آنچ اندر نهان است

ببینم تا چه صحبت در میان است

نهان ترگشت در طرف گلستان

که بیند آشکارا راز پنهان

ز بیتابی عشق آن پری زاد

در آن شب در درونش آتش افتاد

چمید از بیقراری دیو منحوس

هوا تنگ آمد از بس شمع و فانوس

درآمد دیو با اقبال جمشید

که در خاتم کشد یاقوت خورشید

بهار دولت و عهد جوانی

می اقبال و نقل کامرانی

نوازان زهره و خورشید ساقی

شرای هند و آهنگ عراقی

پیاپی خورد جام صاف بی غش

ز بخت دولت و اقبال سرخوش

برونش از می درونش از عشق سرگرم

نمانده زین دو مستی بوی آزرم

درآمد عقربی خورشید جو یان

به گردش حلقه بسته ماهرویان

کند بر ماه هاله حلقه گه گاه

به عقرب حلقه چون شد یکجهان ماه

نگنجیده چو مار از ذوق در پوست

سوی حور آمد آن دیو ستم دوست

پری چون حور تب را دید لرزید

ز جان نومید چون پیلی که تب دید

نقاب از موی کرد آن نازنین حور

چو مشکین پرده گرد شمع کافور

نقاب خور پرند شب بر افکند

به ظلمت آب حیوان داشت در بند

تعشق را به سرو ماه رخسار

نشسته اهرمن کفتار گفتار

فریبد تا به افسون زهره را دل

به دم شرمنده کرده سحر بابل

که دل دادم به عشقت ای پری روی

شدم بیچاره از غم چاره ام جوی

علاج درد بیدرمان من باش

به لطفی آرزوی جان من باش

ترا چندین چه در دل مهر رام است

ببین کآخر چو من شاهت غلام است

ز سیمای سخن سیتا بر آشفت

عتابش کرد و بی طاقت شد و گفت

پری با دیو چون همراز گردد

هما با بوم چون دمساز گردد

به آتش با مزاج جانفشانی

نسازد طبع آب زندگانی

وگر صد دست باز و مکر و تلبیس

نگردد حور رضوان جفت ابلیس

چه یارا اهرمن را در شبستان

که بلقیس است بانوی سلیمان

ز روز آن به که شب یکسو نشنید

وگرنه جز هلاک خود نبیند

ز نور آن به که سایه در گریزد

و گرنه خون خود هم خویش ریزد

چه نسبت زهر را با طعم شکر

نزیبد لعل خود بر گردن خر

گرفته یافت کیوان مشتری را

که در نگرفت افسونش پری را

به پرکار دگر شد نکته پرداز

نمود از چاپلوسی منّت آغاز

که ای حورِ سهی قد گل اندام

به خود چون تلخ کردی خواب و آرام؟

ز دولت بهره گیر اندر جوانی

وبال خود مشو در زندگانی

مرا بشناس نیکو راونم من

به منت آشنارویی است راون

ترا از جان گرفتم دلبر خویش

نهم بر پای تو هر ده سر خویش

ز مژگان تو تیر رام خوردم

به تیغ غمزه بسمل کن که مردم

حلالم کن که ص یادان پرکار

شکار خویش کم سازند مردار

چو من صد جان فدا سازم به یک موی

چرا بندی به یاد من ره بوی

نزیبد از تو دیگر بی نیازی

ازین منت چرا بر خود ننازی

کنم صد سر فدای پای سیتا

چه یکتا سرچه ده تا سر چه سی تا

دگر بارش پری در داد آواز

که لعنت وقف بادا بر دغلباز !

دم شیری مزن ای کمتر از گور

فریبم داده آوردی نه با زور

چه جای رام اگر می بود لچمن

شدی اظهار مردیهای راون

به کین برخاست از جا دیو جانکاه

که مهلت دادم ای مه تا به شش ماه

که گر بر کام من گردی زهی ب خت

فدا سازم به پایت افسر و تخت

وگر سر در نیاری زیر فرمان

ز من بینی سیاست جای احسان

بفرمایم ذنب فعلان کفتار

کنند از قرص ماهت دفع ناهار

به کفتاران اجازت داد بر بیم

روان شد تیره از پیش بت سیم

صنم را آن سیه کاران ارقم

زبان نیش ملامت کرده هر دم

بیازردند همچون مار گَرزه

به شکل اژدهای شیر شرزه

پری از نیمۀ شب تا سحرگاه

ملول از جور کفتاران جانکاه

چنان شب نیز آخر آمد او را

غم گ یتی نیرزد گفت و گو را

دمادم خوردی آن سر جوش خون را

تماشا دید و دل خون شد هنون را