گنجور

 
ملا مسیح

چو ابروی هلال از وسمه گون طاق

اشارت باز شد با چشم عشاق

به رسم شبروان آن آفت دهر

به جاسوسی آن مه رفت در شهر

سوی در بند قلعه شد نخستین

نه قلعه آسمانی دید زر ین

ز اسباب تحصن یافت یکسر

پر از آتش بسان منقل زر

به کنگر های زر ین شعله چون نار

نمودی بوالعجب شکل گل نار

فراوان توپ هر سو جا ن زدایی

دهان بگشاده رویین اژدهایی

ز عفریتان هزار اندر هزاران

به هر در بند و هر برجش نگهبان

ز بازارش حسدها برده گلزار

متاع رنگ و بو را روز بازار

به هر خانه به هر منزل به هر بام

زده گلبانگ شادی باده و جام

ز بس وافر به هر کو مشک و کافور

صبا عنبر فروشی خواست با خور

به جاسوسی شد آن میمون پر دل

شناسا کو به کو، منزل به منزل

به هر روزن چو خورشید اندرون رفت

تماشا دیده، وز آنجا برون رفت

بدینسان سوی قصر خاص راو ن

روان شد آن هژبر آسمان کَن

بهشتی بود قصرِ آسمان سای

ستونهایش به ساق عرش همپای

به جای خشت، سیم و زر به دیوار

مه و خورشید کرده بند معمار

همه کهگل ز مشک و زعفرانش

کتاب لاجوردی آسمانش

به شکل گل مرص ع مسندی دید

کز انواع جواهر می درخشید

به پرواز آمدی ز افسون بدانسان

که از باد سحر تخت سلیمان

به شب معزول شمع از شبچراغش

هوس پروانه گشتی بر چراغش

برو آسوده راون بی غم و رنج

چو مار سهمگین بر گوهرین گنج

به یکسو ساقیان ماه پیکر

ایاغ مهرسان لبریز کوثر

به یکسو حوریان نغمه پرداز

به گل رویی لب ش ان بلبل آواز

دل از نغمه ز باده عقل و جا ن مست

دماغ از گل نگاه از حسن شان مست

بغیر از حسن و نغمه دوش بر دوش

نیامد در خیال دیده و گوش

بتان ساقی هم از حسن و هم از می

به یاد خود زده جام پیاپی

بسا ناهیدمنظر ساخته عود

بسا خورشید پیکر سوخته عود

بر آتش عود و مشک ت ر نهاده

خراج هند و چین بر باد داده

دماغش تا به حدی شد معطر

که شد عطار جانها تا به محشر

به شادی دید راون را غمین گشت

بران ابلیس نفرین کرد و بگذشت

به قصر دیگرش رو کرد گستاخ

همی جست آن پری را کاخ در کاخ

زنش مندودری را یافت آنجا

چو کم بود آشنا با روی سیتا

دلش در شک فتاد از موج خوبی

ندیده سرو را پنداشت طوبی

بگفتا هست مانا هیزم و عود

توان دانست لیک از عنبرین دود

زحسنش یادگار عشق جویم

اگر یابم پیام درد گویم

نیابم گر به داغ عشق خرسند

زنم کالای بد بر ریش خاوند

فکنده چون ز نزد یکی نظر را

ز غم بی چاشنی دید آن شکر را

گلش را سرخ و خندان یافت نی زرد

سراپا داغ شد آن آتش سرد

خجل از خود شد و از چشم تر گشت

به نومیدی از آنجا نیز برگشت

سراغ لاله اش چون بود در باغ

در آمد در چمن با مرهم داغ