گنجور

 
ملا مسیح

به جاسوسیِ حال آن پری زاد

به چار اطراف عالم کس فرستاد

نخستین با سپاهی از حد افزون

به مشرق نامزد شد بنت میمون

که گم گشته است خورشید نکویان

به مشرق رفته باید جست و جویان

به جستن سعی کن از حد زیادت

کزان سو سر زند صبح سعادت

در اقلیم فرنگ و زنگ و بربر

خبر پرسند زان گم گشته اختر

نهان پرسند از کبکان کهسار

نشان ماهروی کبک رفتار

بسی جویند اطلال و دمن را

زکوه سیم سرو سیمتن را

پس آنگه با سپاه خنجر آشام

سکن میمون سو ی مغرب زده گام

بگفتا سوی مغرب رفته باید

که ماه عید زان سو ره نماید

تمامی جسته اول کشور هند

ازان پس بگذرند از معبر سند

به کوه تب ت و گلگشت کشمیر

به بوی گل چو پا دارند شبگیر

در آتشخانۀ ایران و توران

خبر پرسند زان شمع شبستان

تفحص کرده باید در تری راج

که آنجا زن نهد بر سر چو خور تاج

به هر ویرانه اش جویند چون گنج

نیندیشند چون زن سیرت از رنج

به ظلمت رفته باید گر توانی

که باشد جای آب زندگانی

اجازت داد زان پس سبت بل را

که با جمعی نکو جوید جبل را

کز اینجا با سپاه خویش حالی

قدم زن جانب کوه شمالی

صبا شو در سراغ آن سمن بر

گذر کن پس به باغ کوه مندر

که دارد ارتفاع شصت فرسنگ

برو افتد نخست از آسمان گنگ

سه قله دارد آن کوه فلک سر

ز سیم تاب و از فیروزه و زر

دران بومی که مه می تابد و بس

نداند چشمۀ خورشید را کس

دگر آبی است سبو نام آنجا

از و خود را نگهدار آشکارا

رسد بر هر که آن آب سیه رنگ

به یکدم همچو آبِ وی شود سنگ

همه بتخانه های چین بجویند

به صحرا با غزال مشک پویند

ز تدبیر جنونی چون سخن راند

وزیر خاص خود ه نونت را خواند

فزون دادش سپاهی از عدد بیش

شه خرس و برادرزاده خویش

ستوده گفت کای فرزانه دستور

به هفت اقلیم تدبیر تو مشهور

چو استعداد مردان ج مله در تست

درین کارم تمامی چشم بر تست

بکن کاری که مانَد ننگ و نامم

که پر شرمنده احس ان رامم

نباید این سفر برتر ز یک ماه

که دارم گوش بر در، چشم بر راه

چنین تدبیرهای دانش آمیز

شنید و شاد شد رام غم انگیز

دلش گفتا که این کارست نزدیک

امید صبح ما زین شام تاریک

بساد داد آفرین بر شاه میمون

به یاد دوست افشاند از مژه خون

کشید آنگاه خاتم را ز انگشت

هنون را داد کین را دار در مشت

به هر جایی که یابی آن پری را

نشان جم نما انگشتری را

ز پیغام نهانی بس گهر سفت

خدا داند دگر با او چها گفت

نگین داد و دگر در زاری افتا د

نشان جست و جوی مه جبین داد

ز هر خاکی که آید بوی خونی

ز هر بادی کزو خیزد جنونی

ز هر گل کو گریبان چاک دارد

ز هر دل کو سری بر خاک دارد

ز هر مرغی که در دامی اسیر است

ز هر ماهی که دور از آبگیر است

ز هر لب کو به خون خوردن خموش است

ز هرگوشی که سرگرم از خروش است

ز رخساری که از خون غازه دارد

ز افگاری که زخمی تازه دارد

ز هر مستی که معصوم از شرابست

ز هر صیدی که بی آتش کباب است

ز هر دل سوخته وز هر دم سرد

ز هر چشم تر و از هر رخ زرد

ز هرخونی که گرم و تازه جوش است

ز هر اشک ی همدوش خروش است

ز هر رنگ شکسته چون دل من

ز هر پامال حسرت چون گل من

ز هرکس کو چو من گم کرده خود را

ز هر تن کو به غم پرورده خود را

نشان آن پری رخساره جویند

به چشم و نی به پای خویش پوبند

شتابیدند میمونان به هر سو

به چار اطراف عالم داشته رو

به کار ماه بر میعاد یک ماه

به جست و جو نهاده پای در راه

هلاک انتظار آن درِ پرور

که باشد انتظار از مرگ برتر

به یکماه از سه سو، زان یار جانی

جواب آمد به عاشق لن ترانی

بر آورد از غم دل نالۀ زار

به مردن دل نهاد آن دیربیمار

درآن محنت که حسرت می شد افزون

بر امید هنون می زیست دلخون