گنجور

 
ملا مسیح

ز غار آخر بر آمد بال دلتنگ

سلاح جنگ کرد ه تختۀ سنگ

به کین چون اره دندان تیز کرده

به خونریزی برادر ریز کرده

به ناگه از کمین زد ناوک رام

بدان تندی به دست مرگ شد رام

به جان کندن نظر بر قاتل انداخت

دلش تیر ملامت را هدف ساخت

که مشهوری به داد و دانش و دین

تو خود گو کین چه رسمست و چه آیین

نکردم با تو هرگز دشمنی من

به بید ادم چرا کشتی چو دشمن؟

وگر گویی ستیزه وحشت افز ود

مرا خود با برادر دشمنی بود

چنان دانم کزین ظلم آشکارا

که قایل نیستی روز جزا را

چسان سازی رها دستم ز دامن

که بی موجب گرفتی خون به گردن

عجب تر زانکه اندر عشق سیتا

طمع داری ز هر کس فتح ل نکا

ترا بایست بهر جنگ ده سر

ز من جستن مدد نی از برادر

چه جای جنگ و نیرو با چنین دیو

که معلومست مردیهای سگریو

ز حرف او برآشفت آن خردمند

که این وحشی به آدم میدهد پند

زن کهتر برادر هست دختر

ترا با او زنا کردن چه در خور

چه شد شرمت که با این رو سیاهی

زنی ببهوده لاف بی گناهی

به حد این گنه کشتم یقین دان

چنین کشتن بود بهتر ز احسان

ترا پاک از گنه کردم پس از دیر

بشستم نامۀ تو ز آب شمشیر

چنین مردن به از جان سلامت

بکن شکر و مترسان از قیامت

چو عذر رام شد معقول بر بال

وصیت کرد با آن صاحب اقبال

که بسپردم ترا انگد ولیعهد

به کار او فراوا ن بایدت جهد

چنان کن تا زید فارغ دل از غم

نبیند بی پدر از عم دلش هم

که روزی فتح لنکا ای جوانمرد

کند کاری که نتواند کسی کرد

به انگد نیز گفت ای نور دیده

گران خواب اجل بر من رسیده

مشو نادان تو پور عاقل من

پی خون پدر با رام دشمن

چو دلسوزان به خدمت باش جانباز

به جانبازی سزد بر صاحبان ناز

دگر باید کنون در خدمت عم

گذاری روزگاری شادی و غم

ولی چون او کند از من به بد یاد

بسازی از بد من خاطرش شاد

مرا مستان به رغمش تا توانی

وگرنه دم به خود خاموش مانی

دم آخر همی گفت ای برادر

ز من خوشنود باشی روز محشر

مرا کشتی ولی بشنو وصیت

دریغ از تو نمی دارم نصیحت

نخستین با تو می گویم همی پند

که انگد را نه بینی کم ز فرزند

دویم تارا خردمند است بسیار

نخواهی کرد بی تدبیر او کار

سویم پند اینکه در نزدیک ی و دور

نخواهی شد به لطف رام مغرور

ز کین او به لطف اندر بیندیش

قیاس از من نما بر حالت خویش

مزاج شه به کین با شعله مانَد

که فرق از خویش و بیگانه نداند

وصایا داده داده بال جان داد

ز میمونان به زاری خاست فریاد

به همراهی سگریو بلاکوش

گرفت ارنیل و انگد نعش بر دوش

به آب گنگ غسلی بر زدندش

به رسم هند آتش در زدندش

به ماتم چندگه یکجا نشستند

در آن غم بی سر و بی پا نشستند

به روز سعد پس سگریو را رام

طلب فرمود و کرد ا عزاز و اکرام

به جای بال پس فرمانروا ساخت

به میمونان عالم پادشا ساخت

خطاب شاه میمون یافت زان پس

نه پیچیده سر از فرمان او کس

شد انگد پس به فرمان همایون

ولیعهد وزیر شاه میمون

به کام دل به طالع گشت فیروز

به شادی شد جلوسش در همان روز

زمین بوسید پیش رام در عرض

که جانبازی به کارت شد مرا فرض

به سر پویم به کار تو چه خامه

کنم کاری که ماند کارنامه

ولیکن چون هوای بر شکال است

کنون عزم سفر کردن محالست

بباید صبر کردن تا دو سه ماه

کشم لشکر به فرمانت پس آنگاه

به هجر دوست غرق بحر حرمان

مصاحب را به رفتن داد فرمان

که تو چون من مکن خون دل آشام

برو باری به یار خود بیارام

به تنها ماند زان پس رام و لچمن

لب آبی گزید و ساخت مسکن