گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ملا مسیح

ز زور بال گویم با تو یک حرف

همی کوهی که همرنگ است با برف

ز دیوی مانده مشتی استخوانست

که درمد نظر الوند سانست

به میدان بال انسان دیو را کشت

به ضرب تیغ نه، کز ضرب یکمشت

ز جا این کوه را بال قوی چنگ

به پشت پا در اندازد دو فرسنگ

نجنباند کسی جز بال یا من

به دیو و دام و دد گشته مع ین

تو هم این کوه را از جای بردار

به یک ناوک ب دوز این هفت تا تار

به من این امتحان بنمای حالی

که تا دانم حریف جنگ بالی

ز آه خود به پیکان تیری آموخت

درخت هفت تار از تیر خود دوخت

به کندی تیرش از کوه برین رفت

زمین بشکافت در زیر زمین رفت

به سگر پا بر آورد از سرخاک

نهاده چون دعایش رو به افلاک

اجازت خواه بگشاده زب ان را

بفرما تا شکافم آسمان را

به کوه از پشت پا نه دل بپرداخت

به یک انگشت چ ل فرسخ در انداخت

به زورش کرد سگریو آفرین ها

نموده عزم کسکندا از آنجا

که آید بال چون بر جنگ من رام

به تیری کار او را سازد اتمام

به غار بال نعره زد برادر

بر آمد بال چون شیر دلاور

برادر تاخته بر قصد جانش

به مشتی بال پر خون شد دهانش

ز مشت او برادر رفت از کار

به سرعت باز در شد بال در غار

به میدان خسته از کرده سوی رام

زبان بگشاد تا سرحد به دشنام

مرا بهر چه افکندی به محنت

نبودت گر سر نیروی هم ت

به کشتن دادیم بی موجب اینجا

نکردی سعی در میدان هیجا

به میمون زین سخنها بر نیاشفت

زبان دان رام، درِ معذرت سفت

که ای نادان مزن این طعنه هر دم

کنم خاطر نشانت زان نکردم

مشابه بود با تو بال چندان

که نتوان فرق کرد از هر دو آسا ن

ازان بر زه نماندم تیر تدبیر

مبادا بر تو آید زخم آن تیر

ز بهر امتیاز دوست دشمن

ترا گلدسته اندازم به گردن

چو زین گلها من از وی باز دانم

دگر خصم ترا زنده نمانم

هماندم چیده گلها را ز صحرا

نکو گلدسته ای کرده مهیا

به گل بستن به گردن کردش آگاه

که رفتم خار دامنگیرت از راه

به غار بال سگریو آمده باز

به دشمن بار دیگر داد آواز

به جنگش خواست بال آید دگر بار

نشد راضی زنش تارا به پیکار

که اکنون گشت سگریو از تو مغلوب

همین دم باز آمد، نیست این خوب

همانا بهر ا مدادش کسی هست

که در نیرو بود از تو ز بردست

چنان دانم که کردش رام امداد

برافتاد تو می خواهد ز بنیاد

تو اکنون زین عداوت دل بپرداز

برادر را شریک ملک خود ساز

و یا ترک وطن یکچند بنمای

رود چون رام ازینجا پس تو باز آی

به تنها دشمنت گردد هراسان

به زور از وی ولایت باز بستان

نکو تدبیر دیگر می دهم یاد

بباید پیش رام انگد فرستاد

گهرهایی که کردی جمع چون کان

نثار رام باید کردن از جان

چو راضی گردد از ایث ار گوهر

تو هم رو خدمتش کن چون برادر

ازین هر سه سخن باید یکی کرد

نباید رفت لیکن بهرناورد

نکرده گوش پندی رأی زن بال

دژم رو گشت زان مانع سخن بال

بگفت ای زن مرا دیگر مده پند

زبان ژاژخای خویش بربند

بود تدبیر زن نامردی آموز

محالست این که رو گردانم امروز

زبونی کفر دانم پیش دشمن

اگر جانم رود گو می رو از تن