گنجور

 
ملا مسیح

جهانگیر فلک با روی روشن

چو از زرین جزوکه داد درشن

درآمد گرم اندر چشم عشاق

که نیلوفر به درشن بود مشتاق

از آن گرمی دلش شد آنچنان شاد

که اندر عشق آمد خنده اش یاد

به صحرا یافت آن خورشید با ماه

ز نیلوفر لبالب حوض در راه

ز بس نیلوفرش با هم شکسته

حباب از تنگی جا دم شکسته

نه نیلوفر به روی آن دو مهتاب

به حیرت باز مانده چشمها آب

بسا نیلوفری صبح ی و شامی

به یکجا بر شکفته هر کدامی

مگر زان هر دو نیلوفر دمیدند

که مهر و ماه را همدوش دیدن د

دو نیلوفر به وهم آن دو دلدار

به مهر و ماه تا اکنون گرفتار

به گل چیدن پری را پیشتر خواند

نشست و سرو سیم اندام بنشاند

ازان نیلوفرستان آن دو مائل

به دوش یکدیگر کرده حمائل

بچید و نیلوفر زان صبح امید

مشرف شد به وصل ماه و خورشید

زهر برگش زبان شکر وا شد

که خوش دولت نصیب این گیا شد

من و یاد مسیحا در دماغم

کزین شادی شکفته باغ باغم

به خود گفتم به طالع چون نسازی

که با خورشید کردی پنجه بازی

به کام دل دو همدم بر لب آب

به زیر سایۀ گل رفته در خواب

به گلبازی دمی با هم نشستند

کمر بر ساز رفتن باز بستند

در آن صحرا بسی دید از عجائب

که گشتی ع قل حیران زان غرائب

لبالب حوض آبی دید کز وی

همی آمد نواهای دف و نی

سرود نغمه ای زان کرد در گوش

که زاهد را ز مستی گم کند هوش

گر از افتادش اندر گلزمینی

مرصع از گل و نسرین نگینی

بسا چشمه روان در عین گلزار

چو اشک شادمانی بر رخ یار

دران گلگشت مرغان خوش آواز

ز مستی ماند چون بلبل ز پرواز

فراوان برگ در صحن دلاویز

ز آب همچو مروارید لبریز

ز آبش آبروی صد گلستان

شکفته گون به گون، نیلوفرستان

به نیلوفر شده زنبور دمساز

چو پروانه بر آتش گشت جانباز