گنجور

 
ملا مسیح

چو سیاحان به عزم جای دیگر

صنم همره روان شد با برادر

به هر صحرا و کوه و دشت و وادی

شدی مشغول سیر نام رادی

به ترک دولت از دلدار دلخوش

چو از دولت شود محنت فرامش

به روی دوست بر جا راه پیمود

نگاهش مرغ گلزار ارم بود

دلش جمع از پریشانی و اندوه

ز بی آبی برّ و سختی کوه

به هر وادی که بودی آب نایاب

به لعل نوش خندش بود سیراب

ز کوه سخت زان رو غم نمی خورد

تجلی خدا همراه می برد

ز بس زان گل شگفت آن مرغ آزاد

به خوابش پادشاهی نامدی یاد

چنان رفتی به جانان شاد خندان

که هنگام خلاصی اهل زندان

به ذوق یک نگاه آن پری رو

فدا کردی هزاران باغ مینو

به هر گامی ز صحرا صد چمن کاشت

گلستان روان همراه خود داشت

به کوه از سایۀ آن سرو گلرنگ

به لعل آتشی شد چون ز خور سنگ

به هر خاری که آن گلرنگ بگذشت

چو نخل خشک مریم بارور گشت

غزال مشک شد آهو ز بویش

که صد چین داشت هر یک تار مویش

به حیرت ماند زو کبکان در آن راه

که در دامان گرد افتاد چون ماه

میان رام و لچمن جای سیتا

چو گل کرده میان رنگ و بو جا

روان رام و برادر چون با گنگ

میان هر دو سیتا سرستی رنگ

چو لعل سفته مابین دو گوهر

چو ماه طالع از برج دو پیکر

مهش تابان میا ن رام و لچمن

چو حقی کز دو شاهد گشته روشن

تماشاهای صحرا دیده دیده

به جای آتره عابد رسیده

تکلف بر طرف بر خ وان زاهد

به شهد و میوه شد مهمان زاهد

زنش را نیز کرد آنجا زیارت

که سیصد قرن کارش بود طاعت

زن زاهد به رسم میهمانی

به سیتا کرد بی حد مهربانی

پس از لطف و کرم با آن گل اندام

نصیحت کرد بهر خدمت رام

چه مردانه مثل زد آن مثل زن

که دلجوییِ شوی است طاعت زن

بسی پرسید سرو سیمتن را

ستایش کرد و گفت آن حور زن را

تویی اندر زنان چون ماه بی عیب

ازان کردم دعا کز عالم غیب

بهشتی حله های کسوت حور

معطر چون گل اندر مشک و کافور

مرصع زیور ی لولوی لالا

برای تو فرود آید ز بالا

سمنبر با تواضع کرد در بر

لباس فاخر و انواع زیور

مگر از بسکه بود آن مه به عفت

به داد عصمتش، حق داد خلعت

نگنجید ازطرب چون غنچه در پوست

به خوبی جلوه گر شد در بر دوست

فراوان شادمانی ها نمودند

به حسن و عشق خود هر یک فزودند

همانجا شب به جانان بود دمساز

سحر گه کرد آهنگ سفر باز

ز ذوق سیر با یار دل افروز

نمی ماندی چو مه یکجا شب و روز

همانا داشت زانرو لذت سیر

که یار خویش را می دید با غیر

چو خورشید آن جوانمرد جهانگرد

وداع همت از یاران طلب کرد

در آن صحرا شکارافکن شب و روز

گوزن و شیر و گور و آهو و یوز

همی رفتی به منزل چند فرسنگ

جهان زو بر پلنگ و اژدها تنگ

ز سهمش از وطن هر سو گریزان

گوزنان اشک زهرآلوده ریزان

هژبر از بیمِ تیرش با دل ریش

به کام خویش بردی سبلت خویش

غزال سرمه چشم اندر بیابان

به گرد خود ز تیرش یافت مژگان

صنم یک روز با سروِ سر افراز

ز دلسوزی نصیحت کرد آغاز

که تنگ آمد ز صیدت مرغ و ماهی

به درویشی نزیبد کار شاهی

چه باعث شد ترا بر شیوهٔ صید

که سرگردان همی گردی و بی قید؟

شکار از حد فزون، سازد سیه دل

که هست از خون ناحق غیر حاصل

مکن بر گور و آهو ترکتازی

به جان دیگران تا چند بازی؟

زبان بگشاد شیرین لقمۀ شور

مکن بر بی زبانان این قدر زور

مجو آزار کس، کاین سهل کار است

کم آزاری، رضای کردگار است

صنم را داد پاسخ سروِ آزاد

که صید دام زلفت جان من باد

مفرما منع صیدم تا توانی

که تقریبِ شکار من ندانی

مرا در ضمنِ آن کارست بسیار

وگر نه نیستم راضی به آزار

که می کردند دیوان قصد جان را

به شکل وحش و طیر این زاهدان را

من از بهر نگهبانی این جمع

زنم این وحشیان را تیر بی طمع

پری داد آفرین بر نکته دانی

لبش بوسید زان شیرین زبانی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode