گنجور

 
ملا مسیح

چو قصد غسل کرد آن سرو گلرنگ

به آب زندگی شد آشنا گنگ

کنار آب رفت آن رشک مهتاب

فکند از سایه، آتش در دل آب

کشید از بر پرند زعفرانی

برون آمد مه از ابر کتانی

ز ماهش آب پل بر عید بشکست

حبابش قبه های عید می بست

نمود از پرتوِ آن شمع کافور

چو از عکس آبگینه آب پر نور

ز عکس خویش مه ز آیینۀ آب

چو ماهی شد ز عشق آب بیتاب

به آب از شوق در شد مست و مدهوش

که عکس خویش را گیرد در آغوش

به گرد او به جان گرداب گردید

ز شادی موج اندر خود نگنج ید

ز شادی پای خود کرده فراموش

ز بوس پای او رفت آب از هوش

چو ماهی شد در آب آن ماه دلکش

برستش را گر و برد آب زآتش

چو جوی باغ می نو شد ز ت أثیر

همه آب انگبین و باده و شیر

به ذوق پای بوسِ آن پری چهر

روان آب از دهانِ چشمۀ مهر

ز آب روی خود داد آب را آب

هنوز آن آبرو باقی ست با آب

از آن صافی بدن گشت آب چون در

سراپا همچو در زان آب شد پر

چو گل شسته ز شبنم آبِ رو را

به روی آب افزود آبرو را

صفا شد جان گنگ از غسل آن رو

بحالست آب او زان تیرگی شو

به بوی آن نسیم نو بهاری

هلاک بازگشتن آب جاری

چو جا در آب کرد آن راح ت جان

ز رشک گنگ جان داد آبِ حیوان

صدف گوهر نثارِ لعل او ساخت

به فرق موش ماهی عنبر انداخت

به آب آن ماهرو، چون جلوه نو کرد

دل نیلوفر از خورشید شد سرد

اگر گنگ از بهشت اول بدر شد

بهشت ثانی اندر گنگ در شد

چو بر سر ریختی آب آن بت مست

ز دستش آب خم می رفت از دست

چو بعد از غسل پا از آب بر زد

نهال آتشین از آب سر زد

برون شد چون ز آب آن نازنین حور

علم زد جوشش فوارهٔ نو ر

قوی شد قول های هند مانا

که ماه آمد برون بی شک ز دریا

به رفتن شعله زد آبِ روان را

وطن آتشکده شد ماهیان را

به آب اندر شده بی تاب ماهی

طپیده آب چون بی آب ماهی

شد آن بلقیس نازان سوی جمشید

ز برج آب شد تحویل خورشید

چو دیده رام روی آن صنم را

فرامش کرد آن دیرینه غم را

روان شد رام زآنجا با دلِ ریش

ز سرحد پدر ده روزه ره بیش

به صحرا گاه چترّکوت جا کرد

عبادتخانه ای از خس بنا کرد

به یاد حق در آنجا شادمان شد

به طاعت پیشوای زاهدان شد