گنجور

 
ملا مسیح

به عزم مالوه بس راه پیمود

که آن جا ی عبادت گاه او بود

همی رفتند تا در نیمۀ راه

بیابانی عجب دیدند ناگاه

مهیب و وحشت افزای و دژم روی

هوایش فتنه انگیز و بلاجوی

ز انبوهی درختان آنچنان بود

که راه وهم می کردند مسدود

چنان پیچانی شاخ درختان

که زندان خانۀ باد سلیمان

ز بسو امتر پرسید آن زمان رام

که ای زاهد بگو این دشت را نام

درختانش چرا گشتند انبوه

تبر زن نامده مانا درین کوه

جوابش داد کای خورشید تابان

سداسرم است نام این بیابان

نیامد کس ز بیم دیو اینجا

درختانش از آن ماندند بر پا

که جای مادر ماریچ دیو است

جهان از جور ریوش در غریو است

کنون در خواب هست آن تیره فرجام

که در دیوانست او را تارکا نام

چو گفتم با تو از سر ماجرا را

بباید کشتن اکنون تارکا را

مکن در دل که زن را کس کشدچون

که بر فتوای من می ریزی این خون

برو در قتل این زن هر چه باشد

بباید کشت موذی هرکه باشد

شنید این ماجرا و رام برجست

به قتل تارکا از جان کمر بست

کمان زه کرد وانگه چاشنی کرد

برآمد از بیایان ناگهان گرد

به جنگ رام آمد دیو خونخوار

ز آوازه کمانش گشته بیدار

به تارک ناوکی زد تارکا را

دوان از پا در افکند آن بلا را

ملک بر چرخ کرده آفرینش

فلک ز انصاف بوسیده زمینش

چو زاهد آنچنان تیر افکنی دید

ز رام شیر دل شیر افکنی دید

به آب گنگ پیشانیش تر کرد

سبک مرغی دعا را تیز پر کرد

که در دستم همین نقد دعایست

به صد جان نقد ما بر تو فدایست

سلاح جنگ دیوان آشکارا

بگیر از ما که برما داد ما را

سلاح اندر به معنی خنجر برق

که بشکافد به زخمی کوه را فرق

خدنگ آتشین و ناوک باد

به رام آموخت هر یک بهر او داد

که چون در جنگ افتد مر ترا کار

طلب فرما ز جنّان سلح دار

خیال هرکه اندر خاطر آید

به دل نگذشته پیشت حاضر آید

روان گشتند پس سوی وطن گاه

که چشم راهدان بودست در راه

چو پیر خویش را با رام دیدند

پی پابوس او از سر دویدند

که ما در انتظار رام بودیم

درین اندیشه صبح و شام بودیم

که هفده جگ ما از شر دیوان

همه در ناتمامی گشت ویران

کنون این جگ ما در خدمت رام

ز سعی او مگر آید به اتمام

چو رام این نکته کرد از زاهدان گوش

ز نام دیو خون زد در دلش جوش

تسلّی داد، گفت آن زاهدان را

به من گویید این راز نهان را

که این دیوان بد کردار پرفن

همی آیند بر وقت معین

و یا تعیین وقت خود ندارند

یکایک بر خرابی دل گمارند

بدو گفتند کاین دیوان گمراه

نمی آیند جز در نیمۀ ماه

چو یکشب ماند اندر روز میعاد

به بند و دفع دیوان رام آزاد

پی تدبیر بربسته میان تنگ

مسلح ایستاد، آمادهٔ جنگ

همه شب پاس جگ زاهدان داشت

به طاعت شاه خود را پاسبان داشت