گنجور

 
ملا مسیح

شکر گفتارِ این شیرین فسانه

بدین آهنگ بسرود این ترانه

که رایی بود اندر کشور هند

به زیر خاتمش بنگاله تا سند

به شهر اود نامش راجه جسرَت

ز تختش آسمان می برد حسرت

ز عدلش آتش و پنبه شده خویش

برادر خوانده خواندی گرگ را میش

به دورش بس که گیتی بود خرّم

نمانده نام غم جز در سپرغم

ز اقبالش جهان را عید نوروز

به بزم و رزم چون خورشید فیروز

به فرمانش به بستان کرده بلبل

تغیر نام نافرمانی از گل

کشیده تیغ تیزش خنجر مهر

عقیم از فتنه گشته مادر دهر

ز دست آرزو بخشش در آفاق

شکسته قدر زر چون رنگ عشاق

گریزان آز از ملکش به فرسنگ

گرفتن کفر بود و خواستن ننگ

به کام دولتش ناز و تمنّا

مراد همَّتش یک یک مهیا

نکرده لیک بخت نوجوانش

چراغی روشن اندر خاندانش

به صد جان آرزو می کرد فرزند

نمی شد نخل امّیدش برومند

ز نیسانش صدفها می شدی پر

نمی آمد به کف سر رشتهٔ دُر

ز بی اولادی خود داشت افسوس

که از اولاد ماند نام و ناموس

ازان گویند عمرش جاودان باد

که عمر اندر حقیقت هست اولاد