گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ملا مسیح

شبی تیره چو دود آه عشّاق

به هجر اندوده بام نیلگون طاق

شبی چون زنگیان آدمی خوار

سراپا زهر همچون سهمگین مار

شبی تاریک چون اسمان کافر

لباس راهبان افکنده در بر

شبی چون عاصی محشر سیه روی

شبی چون نامهٔ اعمال بدگوی

شب از ظلمت زده راه نظاره

تبه گشته درو درج س تاره

شبی ابر سیه بسته به زنجیر

چو زنگی غوطه زن در چشمهٔ قیر

ملال افزا چو رنگ رخت ماتم

عدو سیما تر از پیشانی غم

ز بس دیده درازی شب تار

غنوده خواب چشم نقش دیوار

رخ آیینهٔ مه وقف صد زنگ

به زلف شب خضاب ابر سیه رنگ

سیه دل گشته شام از کینهٔ صبح

نفس نامد برون از سینهٔ صبح

چو طفل کور دل گردون سبق خواند

ولی در سورة واللیل در ماند

اجابت شد دعای مرغ عیسی

برون نامد به معجز دست موسی

قوی دیدند مرغان کفر شب را

که از تکبیر بر بستند لب را

ز جنبش باد را پا ماند در گل

نفس راه دهان گم کرد در دل

هوا در چشم انجم کرد میلی

قفس شد زاغ ش ب را قرص نیلی

به نوعی عیش خواب از دست رفته

که دزد و پاسبان همخواب گشته

ز جاسوسی لبها گوش مایوس

چو شب گردان نظر در دیده محبوس

سیاهی کرد نور از دیده غار ت

چرا شد کُحل 2 شب دزد بصارت

شب از جادو گشاد آن سرمهٔ ناز

کزو کس را نبیند کس دگر باز

ز ظلم ظلمت شب خور به جان بود

مگر بخت سیاه بیدلان بود

سحر گشته عقیم از زادن خور

که از قطران شب زهدان شدش پر

جهان زیر نگین گشته سیاهی

کشید از ابر بر سر چتر شاهی

به حدی گشت گیتی ظلمت اندود

که نتوان فرق کرد از آتش و دود

گشاده شب دهان اژدهایی

فرو برده ز عالم روشنای ی

جهان تاری چو بخت تیره روزان

درونی شمع ن ی پروانه سوزان

ازان شد چون دل عاشق سیه فام

که فاسد گشت شب را خون اندام

سیاهی و درازی هیچ در هیچ

فرو نگذاشت از موی بتان پیچ

شکسته شب ز مستی سرمه دان را

حسد برده درون حاسدان را

چو هندو زن به ماتم سرگشاده

نشاط عالمی بر باد داده

گشاده آسمان ابر بلا بیز

ته برگستوان خنگ شب تیز

سیه رنگی شب تاریکی اندوز

چو افعی پوست افکنده همان روز

گلیم خرس شد ظلمت جهان را

که از بگذاشتن بگذاشت آن را

چو تابه تیره مانده قرصهٔ ماه

جهان زندانی آن در تک چاه

ز رفتن پای برجا مانده چون کوه

و زو سر زد هزاران کوه اندوه

خجل بر آسمان سیاره بی نور

چو بر نیلوفرستان فوج زنبور

ز مصحف آیت ستر زنان خواند

عروس صبح در پرده از آن ماند

به شب انگشت گر دوکان گشوده

نهاد انگشت بر هم توده توده

فلک چون نافهٔ تاتار مشکین

زمین چون دخمهٔ کفار بی دین

در آن تاریک شب رامِ نکو نام

ز حرف غیر آشفت آن دلار ام

به خلوت ره نداد آن شمع جان را

ز غم تاریک کرده خانمان را

هلال از نور آن شمع شب افروز

شده خود شمع و خود پروانهٔ سوز

چو در گرداب غیرت غرق در ماند

برادر را به خلو ت پیش خود خواند

که رشکم سوخت از پا ت ا به ناخن

برو در شهر همراه سترگن

شنو تا ذکر ما چون در جهان است

چه عنوان نام و ننگم بر زبانست

هم اکنون شو روان و پای در راه

به گوش هوش شو جاسوس افواه

نکونام است سیتا یا که بد نام

سزای آفرین یا وقف دشنام

هم آواز است خلق و هاتف غیب

هنرگوید هنر را ، عیب را عیب

همی گویند ز انسانی که بینند

که خلق و آینه با هم فریبند

به پیشم نقل کن پس بی کم و کاست

قسم دادم، نخواهی گفت جز راست

چو پیدا بشنوم راز نهان را

کنم فکری که باید کرد آن را

روان شد لچمن از پیشش سوی شهر

که از افواه بخشد گوش از بهر