گنجور

 
 
 
مهستی گنجوی

عشق است که شیر نر زبون آید از او

بحریست که طرفه ها برون آید از او

گه دوستئی کند که روح افزاید

گه دشمنئی که بوی خون آید از او

خاقانی

دل هرچه کند عشق فزون آید از او

شد سوخته بوی صبر چون آید از او

شاید که سرشک خون برون آید از او

کان رنگ بزد که بوی خون آید از او

اثیر اخسیکتی

چشمم که همیشه جوی خون آید از او

همواره مرا، بخت نگون آید از او

زان ترس بگریم، که خیال رخ تو

با اشک مبادا، که برون آید از او

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه