گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
وفایی مهابادی

دوش اندر میکده چون و چه زیبا زدند

گردش از جاروب زلف و طره ی حورا زدند

ساقیان دست طرب در گردن مینا زدند

خاک آدم را نم از سرچشمه ی صهبا زدند

بر سر شوریده تاج «علم الأسما» زدند

دین و دل دیوانه را اعتاب «عرش الله» زدند

مطربان را نغمه ی جان بخش زیر و بم گرفت

عاشقان را ناله ی دلسوز در عالم گرفت

مجلس روحانیان را ذوق می در دم گرفت

.....[دل برگ!] ساقی چون ز گردش نم گرفت

اول این جام شراب فقیه امام! گرفت

می پرستان را به نوشانوش پس آوا زدند

هر یکی زین عاشقان مستانه جام می به دست

گه ز روی جام گاه از بوی جانان گشته مست

بانگ نوشانوش ساقی ناله های می پرست

پرده زاهد درید و چشم نامحرم ببست

سرخوش و بیهش به یاد شاهد روز «ألست»

شیشه ی «لا» را ز دل بر ساغر «الا» زدند

آن یکی از «أرنی» مخمور و مست جام دوست

و آن دگر از «لن ترانی» کشته ی پیغام دوست

یک درون از «اصطفا آدم» پر از انعام دوست

یک سر از «وجهت وجهی» پر ز عشق نام دوست

هر یکی را رمز و غمزی کرده بی آرام دوست

ای بسا در قعر این دریا که دست و پا زدند

پای بند جان و دل شد طره ی سودای عشق

آتش اندر جان و دل زد آفت غوغای عشق

کشور تاب و توان ویران ز استیلای عشق

عاشق و دیوانه و سرگشته در سودای عشق

گشته از تیغ محبت غرقه در دریای عشق

خیمه در بالای صحرای «فنا فی الله» زدند

چون سر آمد هر یکی را دولت شاهنشهی

شد پریشان هر سری را افسر و فر و بهی

گشت خالی مسند مولایی و تخت و شهی

جان جانان دل به دلبر آشنا شد وانگهی

دست غیب آمد برون زد! قرعه ی خل اللهی

سکه ی شاهی به نام شاه عبید الله زدند

غیث دین، غوث مریدان، پیر من، قطب امم

دست رحمت، پشت دین، چشم حیا، جسم کرم

از شرافت عاشقان کوی او صید حرم

آن که بر خاک درش اسکندر و دارا و جم

حلقه سان پشت نیاز خویشتن کردند خم

هر یکی از جان و دل فریاد یا مولا زدند

باده نوش شوق بر سیمای ناهیدش رقم

خرقه پوش ذوق تا بالای خورشید علم

با همه بی چارگی ابر کرم بحر امم

اوست کآیند آستانش محترم نامحترم

بی نوا، سلطان، گدا، خاقان، مسکین، محتشم

پشت پا از جان و دل بر حشمت دنیا زدند

آشنای کوی جانان بلبل گلزار حق

عاشقان نام خدا گنجینه ی اسرار حق

قبله گاه هر دل و آیینه ی دیدار حق

سرخوش از جام تجلی، مظهر انوار حق

مست و مخمور از خمار خمره ی دیدار حق

گوئیا در سینه ی وی آتش سینا زدند

آفرین بر خامه ی صورت کش جان آفرین

کاین چنین زیبا نگاری آفرید از ماء و طین

بلبل خوش نغمه ی گلزار شرع یا و سین

قامتش در جویبار دیده سرو راستین

طلعتش در گلشن دل دلربا و نازنین

آفتابی را مگر بر شاخه ی طوبا زدند

آستانش قبله ی دل، اهل دل را رهنما

خاندانش کعبه ی جان، آل آدم را پنا

خانقایش کهف عالم مرتجا و ملتجا

خاک پای اوست در چشم وفایی توتیا

آری آری چون «وفایی» زین سبب شاه و گدا

بوسه بر آن آستان آسمان فرسا زدند

ای شه تخت ولایت من نه مهمان توام

ز آشنایان سگ درگاه و ایوان توام

بت پرستم، هر چه هستم، دست و دامان توام

گرچه کافر بوده ام از نو مسلمان توام

بر «وفایی» رحمتی، قربان دربان توام

همتی کن نفس و شیطان ره تقوی زدند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode