گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

ای دو جهان ذرّهٔ از راه تو

هیچتراز هیچ به درگاه تو

پشت فلک طوق سجود از تو یافت

شام عدم صبح وجود از تو یافت

یافته از درگه تو فتح باب

بارگه اِنَّ اِلینا اِیاب

هست کن هر چه بعالم توئی

وانکه همه نیست کند هم توئی

چون ز فنا نیست شود هستیم

جام رضا بخش از آن مستیم

من که بُوَم خاک زبون آمده

صورتی از نیست برون آمده

تا کنم از هستی خود با تو یاد

کز خود هستیّ خود شرم باد

گر تو ز موجود نباشد بزیست

آدمی فانی و معدوم کیست

چون سر دعوی کشد آن کس زهست

کو ز قفای دو عدم گشت پست

هستی مطلق که درو حق تُراست

آن ز تو گوئیم که مطلق تُراست

فکرت ما را سوی تو راه نیست

جز تو کس از سِرّ تو آگاه نیست

در تو زبان را که تواند نهاد

های هُویّت که تواند گشاد

راز تو بر بیخبران بسته در

باخبران نیز ز تو بیخبر

وصف تو ز اندازه دانش فزون

کار تو ز اندیشه مردم برون

هیچ کس از پیچ کمندت نجست

حبل قضای تو که یارد گسست

حکم ترا در خم این نُه زره

رشته درازست گره بر گره

زین همه دندان کواکب به گاز

یک گرهش را نگشادند باز

گر همه عالم بهم آیند تنگ

به نشود پای یکی مور لنگ

جمله جهان عاجز یک پای مور

وای که بر قادر عالم چه زور

به که ز بیچارگی جان خویش

معترف آئیم به نقصان خویش

بر درت ای مایه ده زندگی

پیشه ما چیست به جز بندگی

سوی تو نی دعوی طاعت بریم

عاجزی خود به شفاعت بریم

ای به نوازش در خود کرده باز

از من و از طاعت من بی‌نیاز

نفس مرا کوست سزای گداخت

گر ننوازی که تواند نواخت

گم شدگانیم در این تنگنای

ره تو نمائی که توئی رهنمای

راه چو در پرده کارم دهی

باز کن آن پرده که بارم دهی

گرچه بزنجیر دَرَک در خورم

طوق ده از سلسله کوثرم

ده به صراطم قدمی مستقیم

تا ز پُل آن سوی گرایم سلیم

در ره اسلام دلی بخش نرم

دیده از آن نرم ترم ده ز شرم

بینش من تیره شد از کار خویش

سرمه سپیدم ده از انوار خویش

دیو بس انبوه و پریشان تنم

بدرقه ده که بر ایشان زنم

زین دل آلوده که خون منست

مزبله دیو درون منست

در ره خویشم روشی بخش تیز

تا کنم از خویش بسویت گریز

زین دم غفلت که درونم گرفت

نفس زبونگیر زبونم گرفت

قوت شیرینم چنان ده به چنگ

که آهوی من باز رهد زین پلنگ

آنچه بود مصلحت کار من

دور مدار از من و کردار من

تا ندهد فضل تو باران فراخ

کِشتهٔ کس برندهد نیم شاخ

تخم عمل ده که بکارش برم

ابر کرم بخش کزان بر خورم

گوشم از ان ابر پر آوازه کن

گلشن امید مرا تازه کن

آن عملم بخش که بی گفتنی

پیش تو ارزد به پذیرفتنی

چون بحساب عمل افتد شمار

حکم به دستور عنایت سپار

حرف سیاهم که وبال منست

سلسله گردن حال منست

از رقم عفو دلم شاد کن

خطّ امانم ده و آزاد کن

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode