گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

گرمی دل نیست چو حاصل مرا

سرد شد از آب سخن دل مرا

تاکی از ین شیوه به ننگی شوم

بی‌غرض آماج خدنگی شوم

تام گدائی کنم اسکندری

خلعت عیسی فگنم بر خری

محتشمانند درین روزگار

مس به زر اندودهٔ ناقص عیار

کوردل از دولت و کوته‌نظر

دولتشان از دلشان کورتر

گوش گران و همه ناموس جوی

سفله‌وش و دون‌صفت و تنگ‌خوی

بی کرمی نام فروشی کنند

بی گهری مرتبه کوشی کنند

خورده به درویش نیاز ند پیش

بیش رسانند بدانجا که بیش

گر برسانند، مثل، بر گدای

یک درمی ده طلبند از خدای

این سخن چند که بی‌خواست است

شاعری ای نیست همه راست ست

لیک به خواهش چو مرا نیست راه

جز به خدا یا به در باد شاه

هر چه گفتم ز کسی باک نیست

زهر نخوردم غم تریاک نیست

نیت آن دارم ازین پس به راز

کز در شه نیز شوم بی‌نیاز

پشت بجویم نه پناهی ز کس

چون خداوند کنم روی و بس

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode