گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

چون به سخن رفت بسی داوری

دور درآمد به نصیحت‌گری

داد نخستش به دعایی پناه

کایزدت از حادثه دارد نگاه!

ریخت پس آن گاه به مهر تمام

داروی تلخش ز نصیحت به کام

کای پسر! از مُلک و جوانی مناز

ناز بدو کن که شد او بی‌نیاز

خشم بهر جرم میاور به کس

ز آتش سوزنده نگهدار خس

چون به گنه معترف آید کسی

عفو نکوتر ز سیاست بسی

وآن که برآرد به خلافت سری

سر بزنش پیش که گیرد بری

خرد مبین دشمن بد زهر را

آب ده از زهرهٔ او دهر را

خاص کن آن را که خرد هست پیش

راه مده بی خبران را به خویش

گر چه دلت هست فراست شناس

گفت کسان نیز همی دار پاس

باشد اگر سوی مهمیت روی

رخصت تدبیر شناسان به جوی

گر شودت خصم به تدبیر رام

تیغ نشاید که کشی از نیام

چشم رعایت ز رعیت مگیر

تابودت ملک عمارت پذیر

عدل بود مایهٔ امن و امان

بیش کن این مایه زمان تا زمان

دادگری کن که ز تاثیر داد

بس در دولت که توانی گشاد

تا به زمانی که تو بادا بسی

نشنود آواز تظلم کسی

دولت دنیا که مسلم تراست

جانب دین کوش که آن هم تراست

دولت جاوید نبرده ست کس

نام نکو دولت جاوید بس

پیشه نکوئی کن واز بد بترس

از بد کس نی زبد خود بترس

ترس خداوند جهان کن به دل

تا ز خداوند نمانی خجل

کار چنان کن که به هنگام کار

از در یزدان نشوی شرمسار

باز طلب صحبت مردان پاک

صحبت آلوده رها کن به خاک

هوش برآن نه که شوی هوشیار

تا که به غفلت نرود روزگار

چون تو خوری بادهٔ کافور بو

پس غم گیتی که خورد ، خود بگو ؟

چون همه کس خدمت سلطان کنند

هر چه ز سلطان نگرند آن کنند

کوشش پوشیده کن اندر شراب

تا نشود رکن شریعت خراب

شاه بدین گونه به فرزند خویش

داد بسی زاد نو از پند خویش