گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

گویند که در عرب، جوانی

بوده‌ست ز نسبت شبانی

بختش چو به اوج رهبری داشت

همّت به فلک برابری داشت

زان پیشه کز اصل کار بودش

اقبال رهی دگر نمودش

زان شیردلی که داشت با خویش

آلوده نشد به چربی میش

رفتی پدرش چو مستمندان

دنبال چرای گوسپندان

او سبق امید کرده بر کار

در درس ادب شدی به تکرار

چون حرف قلم درست کردی

دامن به سلاح چست کردی

تا یافت از آن هنر پرستی

در هر دو هنر تمام‌دستی

روزی پدرش به پرده در گفت:

کای جان تو گشته با خرد جفت

نو شد چو شکوفهٔ جوانی

از جفت گریز نیست‌، دانی

گر فرمایی ز همسری چند

خواهیم بتی، سزای پیوند؟

گفتا که: چو کردنی است کاری

جفت از نسب خلیفه باری

گفتش پدر: ای سلیم خود‌رای

ز اندازهٔ خود برون منه پای

گیرم که دهندت آنچه دل خواست

بی خواسته، کار چون شود راست؟

نقد سری و سواری‌ات کو؟

و اسباب عروس‌داری‌ات کو؟

آورد جوان دولت‌اندیش

شمشیر و قلم نهاد در پیش

گفت: ار سبب دگر ندارم

این هر دو، نه بس کلید کارم؟

گویند به همّت‌، آن جوانمرد

شد برتر از انکه آرزو کرد

دولت چو بر او فکند سایه

شد محتشمی بلند‌پایه