گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

حکایت فاش گشت اندر زمانه

به گوش عالمی رفت این فسانه

چو اندر شهر گشت این داستان نو

رسید آگاهی اندر گوش خسرو

که شیرین راز عشق سست بنیاد

به دل شد رغبت خسرو به فرهاد

ندیمان هر چه بشنیدند از آن راز

همه گفتند شه را یک به یک باز

فتاد اندر دل شه خارخاری

که دامان گلشن بگرفت خاری

بزرگ امید گفتش کانچه رای است

منت گویم دگر به دان خدای است

روان کن نامه‌ای با یادگاری

عتاب و لطف را در وی شماری

جواب نامه را چون باز خوانیم

مزاجش هر چه باشد بازدانیم

وزان پاسخ قیاس خویش گیریم

بدان اندازه کاری پیش گیریم

ملک فرمود کاین معنی صواب است

کلید هر سؤالی را جوابست

دبیر خاص را فرمود تا زود

کند نوک قلم را عنبر آلود

به املای ملک مرد هنرسنج

فشاند از کلک چوبین گوهرین گنج