گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

شحنه غم دواسپه می آید

صبر نزدیک من نمی پاید

روزگارم به خشم می نارد

و آسمانم به سرمه می ساید

رفت روزی که با تو خوش بودیم

هرگز آن روز رفته باز آید؟

لب چه خایی برای کشتن من؟

خود فلک پست دست می خاید

زان لب آسایشی بده دل را

زانکه از گریه می نیاساید

بعد ازینم به بند زلف مبند

کز چنین بسته هیچ نگشاید

خسروت چون به عشق شد بنده

خوانیش گر غلام خود، شاید