گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

عشق تو هرگزم ز سر نرود

وز دل این آرزو به در نرود

گر برآید ز دوریت صد سال

هم خیال تو از نظر نرود

کمترک خفت و خیز، تا خورشید

پیش بالای بام بر نرود

صبر من رفت، تا عدم برسید

گر بیایی تو پیشتر نرود

بوسه ای ده که تشنگی شراب

هرگز از شربت دگر نرود

آنکه او را لب تو بدخو کرد

آرزوی وی از شکر نرود

چه کنم در دلت نمی گنجم؟

زانکه در سنگ موی در نرود

گر سر از عشق می رود، گو رو

لیک باید که درد سر نرود

خسروا، جان به شوق بخش که مرد

اندرین راه پر خطر نرود