گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

مبند دل به جهان کاین جهان پشیز نیر زد

به هیچ چیز مگیرش که هیچ چیز نیرزد

اگر چه عاقل داننده بر زمانه بخندد

به خنده لب افشان به هیچ چیز نیرزد

کلاه مرتبه خویش بین و تنگ مکن دل

که با قبای تو نه چرخ یک طریز نیرزد

ز رشت خوبی هم صحبتان دهر حذر کن

که خوی زشت بدان صحبت عزیز نیرزد

مبین به باد و بروتی که نیست مردمی او را

به سبلتی که محاسن کم است تیز نیرزد

چو حاصل از بی چرخ است هر چه چرخ نگردد

گر است حاصل قارون به یک پشیز نیرزد

عروس دهر کنیزی ست، خسرو، ار چه دهندت

تمام ملک جهان ننگ آن کنیز نیرزد