گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

کمند زلف تو عشاق را به کوی تو آرد

ز بهر بند کشی چشم فتنه جوی تو آرد

هزار کوه غم از دل به یک نظر برباید

هر آن نسیم که بوی مرا ز کوی تو آرد

ز باد خسته شوم چون به گرد روی تو گردد

ولی ز لطف صبا شاکرم که بوی تو آرد

کجا گریز کنم از تو هر طرف که گریزم

خیال زلف توام موکشان به سوی تو آرد

شوم به راه تو خاک و در این غمم که نباشد

صبا غبار غم آلود من به کوی تو آرد

به هر رهی که خرامی به یک نظاره رویت

به صد هزار دل فارغ آرزوی تو آرد

مرا کرشمه و نازی که نرگس تو نماید

دلیل کشتن مردم برای خوی تو آرد

گریستم ز تو خونها بسی و با تو نگفتم

چگونه دوست ازین ماجرا به روی تو آرد

صفت چرا نکند خسروت که سنگ و زمین را

جمال تو برباید، به گفتگوی تو آرد